جمعه، تیر ۱۸، ۱۳۹۵

بیمار اورژانسی

این چند روز تعطیلی مامان خانم هر بار به یک بهانه ای اومده تو اتاقم یا دیده دارم فیلم می بینم، یا دارم کتاب می خونم یا دارم یه چیزی تایپ می کنم. یک چشم غره ای (همراه با چند نفس عمیق و گاهی سر تکون دادن با تاسف) بهم رفته و ازم دور شده. و دوباره از سر نو.

اما واقعیت اینه که تمام این مدت داشتم "فکر" می کردم.
خو هر کسی یه جور فکر میکنه؛
یکی بلند حرف می زنه؛
یکی ساعت ها راه میره و غرولند می کنه و به زمین و زمان گیر میده و بد و بیراه میگه؛
یکی می خوابه حتی؛
منم وقتی ذهنم درگیره، به ادبیات و هنر پناه می برم. آدم هنرمندی نیستم، اما به عنوان یک مصرف کننده ذهنمو منظم می کنه.
(از امراض بی درمانه حتی)

و اما اون چیزی که ذهنمو این روزا درگیر کرده:

"چارت سازمانی جدید دفترمون"

الان چند ماهی هست که از گوشه و کنار می شنوم که بر اساس چارت جدید قصد دارن تو ترکیب مدیریتی و پرسنلی دفتر تغییر بدن و هربار اومدن سراغ من، خودمو به نفهمی زدم و حرفو عوض کردم.

اما دوشنبه فهمیدم که دیگه نمی تونم از زیرش در برم. و البته از اونجایی که موجود جاه طلبی هم نیستم (مامان خانم حرصش که می گیره بهم میگه: "گدای گردن شق"؛ همکارام میگن: "تافته جدا بافته" اما من بهش میگم: تلاش برای حفظ عزت نفس و زیر منت بعضیا نرفتن") گمان می کنم، با همه تغییرات احتمالی، از این به بعدش هم در راه رضای خدا و بی مزد و منت پیش برم.

ذاتاً آدم رهبری (به معنی لیدر) نیستم اما اگه خط مشی یه چیزی دلِ درسته و اصولی باشه، اونوقته که سر جای خودم قرار می گیرم. درست مثل کسی که کارش هرس کردن شاخ و برگ های اضافه است و سعی می کنه نظرات تکمیلی و اصلاحی خودش رو به کار اضافه کنه، عمل می کنم. 

و البته این روش پر از دردسره. چون همیشه به جایی می رسم که سیستم رو به خودم وابسته می کنم و دیگه حتی فرصت فکر کردن هم ندارم(به معنی دقیق کلمه طناب پیچ و خفت شده بیخ دیوار). 

خلاصه...
روز دوشنبه (علیرغم میل باطنی و تحت زور و اعمال فشار) فرمی رو برای همه همکارها ایمیل کردم و ازشون خواستم، که بگن دقیقاً دارن چی کار می کنن و چند ساعت در روز و در هفته و در ماه براش وقت می ذارن. واینکه در چارت جدید تو کدوم باکس قرار می گیرن و دوست دارن در آینده در کجا قرار بگیرن و چرا.

خودمم (از لحاظ یک الگوی مناسب کاریِ بدون دردسر و حاشیه) همین کار رو کردم. 
*حدود هفت صفحه شامل سوابق تحصیلی و کاری و عملکرد فعلی و البته بسی رقت بار از لحاظ تفکر برای یادآوریشون(!!!)*
الانه در آخرین ساعت های تعطیلات مفرح، داشتم تعداد ساعت هایی رو که واسه کار وقت می ذارم، با هم جمع می بستم.

خلاصه مساله: 
یک روز نرمال کاری: هشت ساعت و چهل و پنج دقیقه با احتساب پنجشنبه - جمعه های تعطیلی. در یک هفته 5 روز کاری و در یک ماه 22 روز کاری؛ 

نتیجه:
11+ ساعت در روز (دقیقاً 11/72 ساعت)
59 ساعت در هفته
و 258 ساعت در ماه

:/

فکر کنم باید بستری بشم.