جمعه، مرداد ۰۸، ۱۳۹۵

كاش مي شد از روي غروب هاي اين جمعه هاي بدونِ تو پريد؛
این غروب های نامرادِ پسينِ خبرِ تو هنوز هم زخم تازه اند و سر باز؛
این تقویم های بي اعتبار كه يادم مي آورند از آخرين گاهِ بودن تو چند گريه گذشته، چقدر خونسردند؛
این ساعت های سر رفته از گاه حوصله، چه از سرِ صبر و در مَدار مي گذرند؛
و خيالِ تمام قرارهايي كه قرار بود اتفاق بيفتند... همان اتفاق هایي كه پس ِ حادثه ي تو ديگر سراغ من نيامدند، چه ساده بي خيال من شدند؛
و آن لحظه های پر اضطراب  که نه ديگر تكرار مي شوند و نه ديگر از راه می رسند
و آن چشمهای نگران که ديگر در من نمي نگرند كه ترس در من ريشه نشود...
و  جمعه ها، غروب، همه ي اينها تكرار مي شوند.

تو خوب مي داني، دلتنگم و واژه امانم نمي دهد.
كاش اين جمعه هاي بدون تو نبود.