اَمرداد و جاده برای من و تو نقطه عطف بود.
یادت هست؟؟؟
و مهر که آمد واسطه اش کردی که بمانی.
بعد از آن همه دلشوره
پاییز بهانه تمام عاشقانه هایمان شد؛
و تقدیر
هر دوی ما را در امتداد مه آلوده گنگ خویش فروبرد؛
تو
جایی کنار کاج ها ماندی
و من
کز کرده بر گوشه ایوان؛
چه داستان غریبی!
یادت هست تمام ترس من از جدال میان عقل و عشق بود
و تمام ترس تو از "من"؟؟؟
حالا گاهی که از این همه پرسه بی انتهای شبانه خسته می شوم، با خودم می گویم:
"کاش نمی ترسیدیم"
فرصت نبود ...
نمی دانم چند گاه دیگر باید می گذشت تا باور می کردیم که *تقدیر به خواستن است نه به دعا*؛
دیگر چه فرقی می کند تو راهی شده ای یا من راحل.
می دانی جانم
بی فایده است در پرهیب واژه ها فرو برویم.
حالا از آن همه اضطراب و پریشانی چیزی که مانده، این است:
پاییز همچنان عاشق است و ما دیگر راهی نداریم؛
یکی مان مانده است؛
و یکی رفته.