شنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۹۵

نامه نهم


عجيب است؛ بسيار عجيب است.
به چشم هايتان كه خيره مي نگرم، هر لحظه، بيشتر از گذشته برايتان دلتنگ مي شوم. نمي دانم، اين يك احساس مداوم است يا يك حس گذرا؛ اما هميشه جايي در انتهايش به حسرتي مدام ختم شده است... به مچالگي... به نفسي عميق و آهي كه پسِ آن بيرون آمده... به قطره اشكي حتي... به سكوت... به پذيرش از روي ناچاري....

فكر مي كنم، اين دنيا هميشه براي آدم هايي همانند شما چيزي كم دارد...هميشه يك جاي اين دنيا براي حضورتان لنگ مي زند... هميشه چيزي درون اين دنيا هست، ناشبيه به هر آنچه كه شما خواسته ايد... و هميشه خواسته اي بوده كه در ازدحام جبر روزگار جايي ميان قلب و ذهنتان دفن شده است.

عجيب است كه چرا فكر مي كنم، هزارسال است كه مي شناسمتان؟ و چرا انقدر دلتنگم؟ اين همه دلتنگي براي نگاه و صدايتان را نمي فهمم.
اصلاً چرا نمي توانم كه به شما فكر نكنم؟؟؟
شما مي دانيد كه معني دلتنگي چيست، نه؟ مطمئنم كه مي دانيد. كسي كه عاشق بوده و دوست داشتن را مي دانسته است، معني دلتنگي را نيز مي داند. 
اين روزها فكر مي كنم، دلتنگي اندوه مدامي است كه تنها با كلام مي شكند. كلامي كه مي دانيم، ديگر هيچگاه به گوش نخواهد آمد.

#نامه-ها