شاید زمانی برسد که برای نوشتن، نیاز نباشد خاطره های گذشته را مرور کنی.
در میان خاطره های گذشته همیشه اتفاقها همانطوری که بودهاند، تکرار نمیشوند.
در یادآوری اتفاقهای گذشته
همیشه چیزی هست که تو ندیدهای؛
همیشه جایی هست که تو نرفتهای؛
همیشه حرفی هست که تو نشنیدهای؛
همیشه دستی هست که تو به دست نگرفتهای؛
و همیشه نگاهی هست که تو منتظرش ماندهای.
باران باریده و تو از مسیر پلههای باریک با نردههای کوتاه و سپید به سنگفرش نمزده ایوان با ستونهای سنگی بلند میرسی؛ جلوتر که میروی، جایی پشت به امتداد نرده سپید، رو به منظره تا افق پوشیده از درختان کاج مینشینی؛ میدانی که منتظری؛ قدمهایی که کنارت میآیند، قدمهای او نیست و تو این را نیز میدانی؛ صاحبقدمها از تو میخواهند که با او همراه شوی، اما تو امتناع میکنی؛ دوباره به خودت میگویی، من منتظرم؛ بیدار که میشوی، از تمام حلقههای آن اتفاقها تنها عکسی در قابی مانده و رویایی که سعی میکنی جزئیاتش را به خاطر بیاوری.
"شاید داشت از جایی میان آنهمه کاج بلند مرا نگاه میکرد"
و دوباره چشمانت را میبندی.
"کاش این بار بیاید"