پنجشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۹۵

دلم نمی خواد به آخرش برسم

هر چی به قسمت های آخر نزدیک تر شده ام، تعداد مکث ها و تکرارها و سکوتم بیشتر شده...گاهی همینطوری تصویر رو نگه می دارم و چند دقیقه ای بهش خیره می شم. 

بارها پیش اومده که حواسم از داستان به کلی پرت شده و ماتم برده به یک جفت چشم سرخ و خسته ... و صدایی که داره تلاش می کنه خودشو به گوش من برسونه. گاهی هم اصلاً تلاش نمی کنه...انگار که بی خیال من میشه...

در این چشم ها - این اواخر - دقیقاً دوتا شخصیت جداگانه رو می بینم. 
می دونید مثل چی؟؟؟
درست مثل وقتی که آدم دوبینی پیدا کرده باشه و مغزش نتونه تصویرها رو بر هم منطبق کنه... 
سر درد می گیرم حتی.

این اواخر هر بار که نگاهش کردم غمیگن شده ام. 
کسی پشت این نگاه هست که سعی می کنه نفسش رو عمیق تر فرو بده تا بتونه، واژه ها رو با فشار بازدمش به زبون بیاره. واژه ها خود به خود بیرون نمیان... و من دارم این "تلاش" و "فاصله" بینش رو به وضوح می بینم.

من این "فاصله" و "تلاش" رو قبلاً جایی دیدم. حتی خیلی خوب میشناسمش. انقدر برام آشناست که گاهی از اینکه ماجرای پشتش رو حدس می زنم، به وحشت میفتم.

دلم نمی خواد به آخرش برسم.

#شرلوک-هلمز