چهارشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۹۵

چهارشنبه عزيز


اسمش این بود که امروز به خودمون مرخصی دادیم.
...
دیروز که برگه مرخصیمونو می نوشتیم به این فکر می کردیم که یه امروز حداقل می تونیم نیم ساعت بیشتر بخوابیم.
زهی خیال باطل!!!

صبح کله سحر - ساعت 8 - تو خواب و بیداری یهو دیدیم رئیس باهوش داره زنگ می زنه به گوشیمون.
اولش فکر کردیم داریم خواب می بینیم؛ اما بعد که با فیس تایم ما رو گرفت، دیدیم اوضاع خیلی داغونه.
شدیم عین برق گرفته ها

فکر کنید با یک عالم موی ژولیده و صورت نشُسته و صدای گرفته و بم... وب هم بدیم... اونم به کسی که "اصولاً" معتقده  نجات اسلام تنها از روش های دموکراتیک و گفتگو امکان پذیره. دیگه چی؟؟؟!!!
😕
خلاصه هیچی دیگه... با اون اوضاع داغون و سر بی حجاب جواب تلفن رو دادیم.
نتیجه اش این شد که تا یک ساعت و نیم بعدش آمار کل پتروشیمی کشور از 91 تا 94 ایمیل شد براشون تا مقالشونو بنویسن. اسلام رو با بدبختی مورد نجات قرار دادیم طوری که آب تو دلشون تکون نخوره.

بعدش صبحونه خورده - نخورده با مامان خانم رفتیم خرید دو ماهیانه.
(بگذریم که دلیل نرفتن سرکار هم در واقع همین خرید بود که به دلیل نجات اقتصاد مملکت یک ساعت و نیم به تاخیر افتاد با کلی توضیح و اینا) 

بعد  که برگشتیم خونه، تا اومدیم بنا به شغل آبا و اجدادی مقدار متنابهی مرغ و گوشت پاک  کنیم و بشوریم، فرت و فرت زنگ می خورد رو گوشی که فلان فایل رو کجا گذاشتی و ایمیل فلانی چیه و فلان جلسه رو چطوری هماهنگ کنیم و از این داستانا.
البته ناگفته نماند که کل دفتر رو هم از یک آبروریزی مطبوعاتی نجات دادیم، (اونم یکهو!!!) چون یکهو یادمون اومد دوشنبه دیگه یه ایل خبرنگار رو دارن دعوت می کنن که بیان دفتر اما همون ساعت خودشون باید وزارت نفت باشن.

مامان خانم می گه: خو سنگین تر بودی مثل بچه آدم می رفتی سر کارت؛ چه کاری بود مرخصی گرفتی. خودم می رفتم خریدمو می کردم.

واقعاً که حرف حساب جواب نداره.

پ ن.:
1)
ولی خداییش چند بار موبایلم اومد تو دستم که برای رئیس جان بنویسم: 
*راستی چی فکر کردی چشم صبح وا نشده زنگ زدی به من؟؟؟ لابد انتظار داشتی مانتو و مقنعه پوشیده پشت میزم باشم نه؟؟؟  ساعت 8 بودا !!! دقت کن عزیزم*
2)
اگه آمارای من به روز نبود چی؟؟
😵