دوشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۹۵

بروسلي

آخرين باري كه يادم مياد، چيزي رو یه جايي جا گذاشتم، كلاس چهارم بودم؛ كتاب تاريخ و مدنيم رو كنار آبخوري جا گذاشتم. یه روز پنجشنبه بود و شنبه اش هم امتحان ثلث؛ يعني به معني واقعي بدبختي رو همونجا تجربه كردم... چقدر حرف شنيدم و چقدر سرزنش شدم... انگار که بزرگترين جنايت رو تو عمرم مرتكب شدم. كل قضيه با كتابي كه عمه ام (كه تو اون مقطع معلم كلاس چهارم تو يه مدرسه ديگه بود) برام از مدرسه شون آورد و با چند ساعت كار كردن با من حل شد. اما این اتفاق نتيجه و تاثير عجيبي روی من داشت كه تا همين حالا تو وجودم باقي مونده.

حالا بعد این همه سال که از اون ماجرا گذشته، هرجايي بخوام برم یا هر كاري بخوام بكنم، حداقل یه نيم ساعتي دور خودم مي چرخم و همه چيز و همه احتمالات رو چك مي كنم، مبادا چيزي از قلم بيفته و چيزي رو یه جايي جا بذارم.
و من از پنجشنبه گذشته همه چیزو بعد از چندین بار چک و کم و زیاد کردن، برای مجمع روز یکشنبه آماده کردم و لوازمم رو توی یک سبد قرار دادم و صورتجلسه اش رو هم پیش-پیش نوشتم و روی همه وسایلم تویه پوشه  گذاشتم و در سبد رو هم بستم که کسی جز خودم دست توش نبره. طوری شد که شنبه و یکشنبه عملاً هیچکس هیچ کاری برای مجمع نداشت جز چک کردن و پرینت گرفتن فکس هایی که شرکت ها برای معرفی نامه های مدیراشون می فرستادن. 

امروز -  یه روز بعد از مجمع - از اونجايي كه همه خيلي خسته بودن (!) (و  البته اين "من" نبودم كه حداقل این سه - چهار روز گذشته تا ١٢-١ نصفه شب كار مي كردم تا اينهمه آدم بيان يه شب دور هم جمع بشن و حرف بزنن و هيات مديره راضي باشن و نماينده اتاق  بازرگاني راضي باشه و و خدام احتمالاً راضي باشه كه جماعتي سر بي افطار و گرسنه زمين نذاشتن) تا ساعت ١٠ همگي off بودن. وقتي هم كه  يكي يكي اومدن دفتر تا ساعت ١٢ ظهر رفتن سر كلاس زبانشون.

و من از هشت و نیم صبح تنها تو دفتر درگير جلسه گمرك و هيات مديره و قرار ملاقات فردا و دعوت هاي جلسه كارگروه تخصصي بعد از ظهر؛ آخر سر نزديك عصر، هركي بهم مي رسيد، يا تلفني باهام صحبت مي كرد، به متلك يا به اعتراض مي گفت: ما كه نفهميديم تو اينجا چه كار مي كني، پس بقيه كجان؟؟؟ چرا تو تلفن ها رو جواب می دی؟؟؟ 

راستش دلم مي خواست سر به تن بروسلي نباشه؛ چون تمام اين افتضاح از حسادت و نتونم ببيني و فضولي اين آدم شروع شده بود و انقد دیشب بيخ گوش من زق زد و چشم و ابرو اومد كه به دختره (منشيه - جلوي خودش - ) گفتم ، هر کاری می خواین بکنین، فقط  اينو از جلوي چشم من ببر كنار تا من اين چهارتا ورق ليست حضور و غياب رو بتونم درست بشمرم و آمارشو در بيارم؛ فقط حواست به وسايل من باشه گم و گور نشن. (اونم چقد گوش داد؛ اول همه دويد سر ميز غذا يه موقع از بقيه عقب نيفته). رئیسمون (!) گير داده بود كه وسايل منو از توي سبد خالي كنن و بريزن تو يه جعبه A4 كه حس برتري و رياستش رو نسبت به همكار ديگه اش ارضا كنه و كت و شلوار پلوخوري آخر شبش لك ور نداره موقع جمع كردن برگه راي ها.  بروسلي مي دونه هر وقت كاري خلاف ميل من كرده و يا نبايد مي كرده، هر آن ممكنه چه تبعاتي داشته باشه. واسه همین با من جر و بحث نمی کنه، اما دیگرانو موذیانه میندازه جلو و انقدر زیر گوش طرف وز وز می کنه که آدم مجبور میشه واسه نشنیدن صداش هر کاری بکنه که فقط دهنش رو ببنده.

تو چنین اوضاع ناجوری از دیشب و امروز تا نزدیک ظهر، سبد وسايلم رو منفجر شده آوردن و ريختن جلوي ميزم روي زمين؛  تو مرز انفجار بودم، براي همين يك ساعتي گذاشتم همه چی همونطور روي زمين بمونه. آخر سر ديدم ديگه طاقت ندارم اون حجم كاغذ و فرم و نامه و آشغال رو جلوي چشمم تحمل كنم. چند دقيقه بعد كه به درد بخورهاش جمع شد و بقيه اش هم رفت تو سطل آشغال، چشم وا كردم ديدم جا مدادي ام نيست. دیگه كارد مي زدن خونم در نميومد. حتی جواب پروگی دختره رو هم که دادم، آروم نگرفتم. 

از عصري اومدم خونه، يه گوشه كز كردم و دائم اين تصوير مياد تو ذهنم كه چي تو فلش مموري هام بود و از خودم می پرسم، اوني كه الان وسايلم دستشه، انقدر معرفت داره كه از روي كارنامه ارشدم يا كپي فايل ارسال مداركم آدرسمو پيدا كنه و اونا رو برام برگردونه. غصه ام واسه چهار تا دونه خودكار رنگي و مداد نيست. اما انگار همه فکر می کنن، خوب یه جامدادی بوده دیگه!!! 

پ ن.: 
1)
وقتی آدم شیشه اعتمادش می شکنه، دیگه نمی تونه اونو بند بزنه. دیگه مهم نیست چی شده که کار به اینجا کشیده.
2)
بروسلي =آبدارچي دفتر