چهارشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۹۵

حرف مشترك

بابام داره معین گوش میده
یه دوستی داره (یا پیدا کرده) که سلیقه موسیقیایشو بالکل تغییر داده... براش کلی آهنگ ریخته تو یه فلش و باقی ماجرا...مامان خانم قبلاً یه چیزایی بهم گفته بود اما راستش امروز که بعد بوقی بی دلیل مرخصی گرفتم و تو خونه موندم، برای چند لحظه فکر کردم دارم اشتباه می شنوم.

معین داره می خونه:

سفر کردم که از عشقت جدا شم
دلم می خواست دیگه عاشق نباشم
ولی عشق تو موند و ای وای
دل دیوونه مو سوزوند و ای وای 
هنوزم عاشقم دنیای دردم
مثل پروانه ها دورت می گردم
...
سفر کردم که از یادم بری، دیدم نمیشه 
آخه عشق ای عاشق با ندیدن کم نمیشه
غم دور از تو موندن، یه بی بال و پرم کرد
نرفت از یاد من عشق، سفر عاشق ترم کرد
هنوز پیش مرگتم من بمیرم تا نمیری 
خوشم با خاطراتم اینو از من نگیری
...
تو رو دیدم تو بارون دل دریا تو بودی 
تو موج سبز سبز تن صحرا تو بودی
مگه می شه ندیدت تو مهتاب شبونه
مگه می شه نخوندت تو شعر عاشقونه
...
چند روز پیش تو صحبتی داشتم به یک آشنای قدیمی (نقل به مضمون) مي گفتم: 
دیدین گاهی آدم فکر می کنه که هزار سالشه؟؟؟ وقتی به گذشته فکر می کنم، می بینم، تمام اون سال هایی که گذشته و الان دلتنگشیم، به اندازه تمام این سال هایی توش هستیم و می خوایم زودتر تموم بشن، چیز خوندیم و شنیدیم. 
نکته اش اینجاست که همونقدر که آدمای این زمونه، دنیاشون کاملاً با الان یا اون وقتای ما فرق می کنه، آدمای قدیم هم فکر می کنن که دنیای ماها با الان یا اون وقتای اونا متفاوته. این تفاوتشم خیلی زیاده. انقدر که گاهی به نظر میاد اصلاً نقطه مشترکی با هم نداریم و حرفای همو نمی فهمیم.

مهم تر اینه که سعی هم نمی کنیم این سد رو بشکنیم.