شنبه، آذر ۲۱، ۱۳۹۴

كاش دل ها در چهره ها بود

گاهي كه صبرم تموم مي شه ميفتم به نق زدن به خدا
كه:
"چرا من موندم و اون رفت؟"
"اصلاً چي تو حكمتت بود كه به زور به خورد من داديش"
"اصلاً از من پرسيدي چي مي خوام كه جاي من تصميم گرفتي يه روز بياد تو زندگيمو يه روز بره؟"
"چي فكر كردي كه من طاقت اين رنج مدام رو دارم؟ "
...
همه همينيم. 
واسه ديگران به فيلسوف همه چيز دانيم و واسه خودمون يه طلبكار ِ حق به جانب؛
گاهي يه جوري با خدا حرف مي زنيم كه انگار از رو بي كاري و شيطنت او بالا نشسته مهره ها رو جا به جا مي كنه:
تو باش
تو نباش
تو نفس بكش
تو نكش
تو خوشبخت شو
تو نشو

يه نصفه شبي بود، بالاخره مجبورش كردم بعد از چند روز گوشه گيري باهام چند كلمه اي حرف بزنه؛ گفت: تقصير تو نيس كه اينطور پرپر مي زني. من مشكل دارم.
بهش گفتم به من اعتماد داري؟؟؟
گفت: از خودم بيشتر
گفتم: پس مي گرديم يا يه راهي پيدا مي كنيم يا يه راهي مي سازيم.
بهش گفتم "فقط مرگه كه چاره نداره"
اون شب چيزي بهم گفت كه فكر نمي كنم هيچوقت يادم بره 
گفت: "دوست دارم؛ این تنها چیزیه که برام مونده"

 من اونشب بهش گفتم: "فقط مرگه كه چاره نداره"
اما عمق اين حرفو نفهميدم تا وقتي كه اون شب آخر خوابيد و صبح بيدار نشد.
الان كه سه ماه و سه هفته است كه ديگه نيست، اما معني اينو خيلي خوب فهميدم كه:

زندگي ته تهش مرگه
فرقش فقط در اينه كه ديگران بگن:
حيف شد مرد
يا 
خوب شد مرد