چهارشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۹۴

مهم نیست که چه طور بازی می کنی؛ مهم این است که بازی چطور با تو بازی می کند؛


ساده ترین راه دلخوشی این است که به یاد داشته باشیم که نگاه و فکر ماست که - همیشه و همه جا - حرف آخر را می زند؛  واژه های هیچکاره اند. بايد در انحصار تفکر حبسشان کنيم تا بارور شوند.
سوال اینجاست: واقعاً در دنیای ما می شود تنها بنده فکر خود بود؟
ای کاش این طور بود.

ولی نه، این روزهای همه در زنجیر واژه های روزمره خود اسیرند؛
حالا دیگر روزهاست، که ما با شعر هم غریبه شده ايم؛
واژه ها پیش از این بی رحم بودند و تازیانه هايشان را چشم بسته فرود می آوردند؛ اما حالا...حالا سایه هایی غریبه اند، نا آشنا و اکثر اوقات هولناک؛
راستی چرا؟
کجای این بازی تغییر کرده است؟
ما که قواعد بازی را خوب بلد بوديم !
ما تغییر کرده ايم یا آنها رسالتشان را از دست داده اند؟
پیش از این آنها را می فهمیديم؛ ظاهرشان که همان است، پس چرا حرفشان را نمی فهميم؟

حالا اگرچیزی می گویيم باید طوری بگویيم، که معنی دیگری بدهد؛
حالا اگر حرفی می زنيم باید طوری جاریشان کنيم که صاحبان دیگر واژه ها را خوش بیاید؛

واژه های این روزهایمان ناپاکند و بیمار؛
تب دارند؛
واژه هایمان را اگر حبس کنيم، فکرمان را هم می توانيم آیا؟
دروغ فکرمان را محاصره کرده
و دروغ این روزها پیروزمندانه و مغرور سواره است؛

ما از سکوت خسته شده ايم.
در میان این شعله های آتش با تنهایی و سکوت خود درافتاده ايم.
درد اینجاست
این روزها،
سکوت هم
دو دوزه بازی می کند.
این روزها سکوت هم که می کنيم ،
دیگران فریاد می شنوند.