جمعه، دی ۰۴، ۱۳۹۴

پشت مه غلیظ


امشب داشتم نسخه ای دیگر از «آرزوهای بزرگ» را می دیدم...
بعد از سالها برای اولین بار جرات کردم و داستان دیکنز را بدون پیشداوری نگاه کردم. سعی کردم دوستش داشته باشم و حافظه ام را پاک کنم.
شجاعت کردم در واقع...
ترسم را کنار گذاشتم و با داستان آشتی کردم...
نمی دانم چی، اما یک چیزی شبیه یک سوال در سرم دائم وول می خورد...
اینکه
در این دنیا
چرا در لا به لای همه گره های عاطفی، غم ها و حتی شادی ها، عشق ها و تعهدها، در بیشتر سختی های این زندگی لعنتی بی سر و ته، در بیشتر بی عدالتی ها، یا حتی جنایت ها همیشه زنی وجود داشته که بهانه ای بوده یا شاید هم "دستمایه" برای یک جاه طلبی بزرگتر که خودش هیچگاه سهمی از آن نداشته است؟
و چرا آن زن برای همیشه پشت مه ای غلیظ می ماند؟؟؟