شنبه، آذر ۲۱، ۱۳۹۴

مرگ‌هاي معمولي واقعي‌ترند


 
الان كه چند ماهیه که از ماجرای نامزدم و یک هفته ای از مرگ مادربزرگم گذشته تازه مي فهمم كه وقتي مي گن خاك سرده يعني چي.
اگر همون جمعه ای بود که خبر مرد جوان رو بهم تلفنی دادن، یا دو سه روز بعدش که بیهوش تو خونه افتاده بودم، یا پنچ روز بعدش بود که رفتم کرمان و یه قبر سیمان شده نشونم دادن واسه اینکه باور کنم که "دیگه نیست"، حتما حال و وضعم خیلی فرق می کرد.

الان فقط غمگينم و بیشتر اوقات - گاه و بی گاه - دلتنگ.
اما دعوايي با مقوله مرگ ندارم. يه وقتايي بالاخره پيش مياد كه آدم تو عميق ترين لحظه ها كه به خودش نزديك ميشه، به مرگ فكر مي كنه. حتي گاهي هم تصور مي كنه كه كيفيت مرگ براي كيس خودش چطور مي تونه تعريف شده باشه. 
 
 با مرگ دعوايي ندارم، حتا ترس هم ندارم، حداقل نه انقدر كه بعضي ها دارند. اما يك اتفاق هايي كه مي افته، اونم براي آدم هايي كه مي شناسيمشون و هميشه تصويري شيرين از اونا تو ذهنمونه و يا از صداشون تو گوشمون، يه كم براي آدم... خوب يه جوريه.
فرازهاي غمانگيزي كه با مقوله مرگ به زندگي انسان تحميل مي شه، كه بعد از حيراني آدمو نگران ميكند؛
يك مرگ هايي اصولا معمولي هستند، يك مرگ هايي قابل پيش بيني و يك مرگ هايي ناگهاني؛ اما يك مرگ هايي روي سر آدم آوار مي شن. نه معمولين، نه قابل پيش بيني ان نه ناگهاني.
 درست مثل آمدن زلزله هستند اونم وقتي كه شب است و تو خوابي؛ هيچ دفاعي نمي توني از خودت بكني، هيچي...هيچي نمي توني دربارهشون بگي، حتي بعدش هم نمي توني دربارهشون فكر كني. سخته آدم صبح با خنده و در آرامش يك روز عادي و حتي شايد شناور در مزمزه طعم يك بوسه از خونه بيرون اومده باشه و بعد بهش خبر بدن يه دزدي از خونه اش تبديل شده به يه جنايت؛ 
 
يكشنبه اين هفته وقتي داشتم ميشنيدم كه همسر يكي از مديران رو توي خونه اش كشتن و رگ دست پسر چهارده ساله اش رو بريدن و انداختنش تو وان حمام، واقعا فكر مي كردم شرح يه پاورقي توي يه روزنامه رو از زبون همكارام هست. اما اين اتفاق واقعا افتاده. خودم آگهي تسليتش رو نوشتم. و هنوز هم براي هيچكدوممون قابل درك نيست.
 
دارم فكر مي كنم، وقتي ماها كه انقدر از شنيدن اين خبر شوكه شديم، پس قطعا حالي كه بر اون مرد رفته، وقتي كه با گردن شكسته و صورت زخمي خانم چهل ساله اش و وان آب پر از خون مواجه شده، چطوري بوده؟؟؟. 
 
با اين اتفاق از يك چيز مطمئن شدم، هنوز هم بعد از سالها حالم از صفحه حوادث به هم مي خوره. چون دوباره بعد سالها ديدم خبرنگار روزنامه صبح طوري اين" آوار " رو تو صفحه حوادث مياره، كه ذهن خواننده ايراني رو بكشه به مسائل ناموسي كه فقط تيراژ روزنامه اش بره بالا. و بارهم از خودم پرسيدم رسالت يك خبرنگار واقعا چيه؟ خيال پردازي؟ توهم سرايي؟ يا چي؟ همين كه فقط صفحه اش رو پر كنه، كافيه؟ اونم با به لجن كشيدن حيثيت يه آدم؟
 
نمي دونم، اون آقا چند روز ديگه وقتي سردي خاك زنش مي گيرتش، يا از گير و دار آگاهي و دادسرا و وكيل آزاد مي شه، يا يه كم خيالش از بابت پسر چهارده ساله ي خوش شانسش كه به موقع به دادش رسيده، راحت ميشه و اين صفحه روزنامه رو مي خونه، چه حالي بهش دست مي ده...
...
 
 گاهي دلم مي خواد يه مرگ تميز داشته باشم. همين