جمعه، آذر ۲۷، ۱۳۹۴

نامه

چند وقتيه دارم فكر مي كنم واقعا ما آدم ها چه موجودات عجيبي هستيم. موجوداتي كه راه هاي عجيب و غريب تر از اون چيزي كه هستيم رو براي ارتباط هامون مي سازيم. مثلا همين چت كردن. اين چيه كه به جونمون افتاده؟ چرا يادمون رفته كه براي هم نامه بنويسيم؟؟؟

دلم لك زده براي چند خط كوتاه ساده كه من بنويسم يا يكي با خط خودش برام بنويسه. عاشق اينم كه كاغذ نامه رو تو دستم بگيرم، رو مسير قلمش دست بكشم، بوش كنم، بارها و بارها اونو بخونم بدون اين مجبور بشم اونو از بين يه سري فايل ديگه پيدا كنم و يا براي خوندنش يه جاي ثابت و با يه پوزيشن ثابت بشينم. كه چي مثلا ؟؟؟

آدم اساساً تکلیفش با نامه روشنه. اما با چت نه. وقتي داري نامه ات رو مي خوني، تويي و تصوير مخاطبت كه روي كاغذ اومده. وقتی داری نامه می‏نویسی، حرفات رو جمع کردی و همشو می‏گی بدون اينكه طرفت حرفتو قطع كنه يا موضوع رو عوض كنه. انتظار هم نداری همون موقع عکس‌العملی نشون بده. با امنیت كامل حرفهاتو مي نويسي. جمله هاتو به ميل خودت مي چيني،‌ لحن صحبتتو خودت انتخاب مي كني، خواستي وسطش جوك تعريف مي كني، خواستي جدي مي شي. حتي داد مي زني يا گريه مي كني. خودتي و خودت و احساست كه داري با واژه هات روي كاغذ مياري. نگران نيستي كه اگه الان فلان حرف رو زدي و طرفت جواب نداد، چي مي شه. آرومي، هراسي نداري.
و امیدوار به دیدار.

اما وقتي چت مي كني... نمي دوني واژه بعدي از كجا توي صورتت مي خوره. (اس) و (اچ) مي نويسي و (ش) مي خوني. اين همه مدل (ز) داري ولي با يه (زِد) سر و ته قضيه رو هم مياري. همه اش دلشوره داري كه طرفت الان چي مي خواد بنويسه. چه حسي تو صورتش اومده. دراز كشيده يا نشسته. همه اش داري فكر مي كني اين واژه ها رو اگه مي شنيدي ،‌همينطوري كه الان داري مي‌خونيشون هستن يا صدا و لحن ديگه اي دارن. همه اش داري صداي طرفتو تو ذهنت مي‌سازي. همه اين فكر ها رو مي كني و وسط نوشتن هات هم كلي اشتباه مي نويسي. مي خواي لبخند بزني، اخم كني، عصباني بشي، بغل كني، ببوسي، يه سري شكلك داري كه بايد احساس تو رو نشون بدن، بدون اينكه تنت، گوشت، نگاهت آروم بگيرن. حسرت به دل مي موني كلا.

گاهي فكر مي كنم اگه طرفم رو به روم نشسته بود، بازم مي تونستم انقدر آروم رو صندلي ام بشينم و به چند تا دكمه خيره بشم؟؟؟ فكر نمي كنم... اون موقع ديگه انقدر لنگ چهار تا علامت و حرف و شكلك نبودم. اونوقت اگر مي‌گفتم "دلم تنگه"، 5 تا حس منم باهام بودن كه انقدر مثل حالا احساس غربت نكنم. بعد مثلا اگه طرفم هم همون حس رو داشت ديگه بايه دست لیوان چایشو هم نمي زد و با یه دست ديگه تايپ كنه: "منم همينطور" . باز اگه يه نامه بود، از شروع و آخرش مي تونستم بفهمم تو چه حالي حرفاشو نوشته. آدم وقتي نامه مي‌نويسه،‌ کار ديگه اي نمي كنه، فقط مي نويسه. اما وقتي چت مي كنه، خبر‌مي‌خونه، چند تا پنجره ديگه رو هم باز مي كنه، يه سري هم به فيس بوك مي زنه، ايميل هاشم لابه لاش چك مي كنه. تلفن هم جواب ميده. آخرش هم كه كلي طرف رو منتظر مي ذاره مي گه "ساري عزيزم، (مثلاً ) "تل داشتم" يا "كاش اينجا پيشم بودي".

شايد آدم اولش از چتيدن خوشش بياد يا نه تنها راه ارتباطش باشه، ‌اما هميشه يه چيزي كم داره. هميشه منتظره و هميشه زمان اونو در اختيار گرفته نه اون زمان رو. بدتر از همه اون وقتيه كه سرعت تايپ كردن‌ها با هم فرق داره و يكي چند خط نوشته و اون يكي تازه داره خط اول رو جواب مي ده. اينجاست كه جواب ها قاطي- پاتي مي شن. اصلا گاهي آدم يادش مي ره چي داشته مي‌گفته. تو اين جور رابطه كلا آدم بي خيالي طي مي كنه. تازه يه وقتايي كه بر مي گرده و چت ها رو مي خونه، مي فهمه اون وسطاش چه سوتي هايي كه نداده.

راستش همه ي اینا رو نوشتم كه یادم بمونه:
از اين همه تايپ و حرف و شكلك و اينتر هیچی نصیبمون نشده جز تنهایی و ترس از ملاقات رو در رو.