چهارشنبه، دی ۰۹، ۱۳۹۴

شلوغي

 بعضي موقع ها آدم ها دلشون مي خواد كه فراموش كنن، هرچيزي رو، فرقي نمي كنه که چی؛
اين وقتا ممكنه كه به هر وسيله اي هم متوسل بشن: شنگوليات، انواع مسكن ها و قرص هاي خواب، سیگار، دراگ...
اما من هميشه درست در مواقعي كه توي درستي و غلطي كارم شك مي كنم يا مورد اتهامم به چيزهايي مطمئنم "من از جنسشون نيستم و هرگز هم نخواهم بود"، فقط سكوت مي كنم. اجازه مي دم هر كي هر چقدر خواست داد بزنه، اصلا خودشونم جلوم حلق آويز كنن، فقط نگاهش مي كنم. چشمهامو مي بندم و تصوير ذهني ام رو بارها و بارها مرور مي كنم. بعد هم هدفمو ميارم جلوي چشمم و مي ذارم كنار تصويرهاي ذهني ام.
و وقتی هم که ساکت می شم، اونایی که منو می شناسن و می فهمن یه چیزی تو سرم داره وول می خوره، یا طرفم نمیان یا هر از چندگاهی تو اين بي صدايي به بهانه اي احوالی می پرسن که "خوبی؟ چیزی شده؟ میایی بریم فلان جا؟؟؟ ..." 
و طبیعتاً جواب های ماشینی من هم که معلومه چیه.
 فقط مطمئن ميشن، هنوز زنده ام،

پریروز بعد از يک هفته كه رفتم دفتر، از دقيقه اول انگار تو ميدون جنگ بودم. نه جنگ لفظي و نه جنگ تن به تن... جنگ نگاه؛

من اين نوع جنگ رو خوب مي شناسم. سال ها هر روز باهاش زندگي كرد. كوچكترين حركت خطوط زير چشم يا ابرو يا منقبض شدن ماهيچه هاي زير بنا گوش و دور لب هر كدوم معنايي دارن كه اصلا لازم نيست طرفت حرف بزنه.
وقتي نگاه هاي آدم هاي دور و برت دارن تو رو مي خورن، پر از حرفن و انقدر هم شجاعتش رو ندارن كه توي روي تو بگن و دقيقا منتظر يه فرصت يه هفته اي هستن كه در اوج خاله زنك بازيي كه معرف حضور همه ما ايراني ها هست، تمام عقده هاي جمع شده جووني و پيريشون، تمام تصورات و تفکرات شخصیشون، حتی حدس و گمان هاشون رو بريزن بيرون.
ديگه چه فرقي مي كنه كه تو بري وايستي رو به روشون و بخواي بحث منطقي راه بندازي ودفاع كني يا حتي سكوت كني.

تمام يك هفته گذشته تلفن كه زنگ مي زد، به خودم مي گفتم باز كي چی گفته؟
5 دقيقه حرف مي زدم، طرف كه ساکت ميشد و گوشي رو مي ذاشت، منتظر تك زنگ بعدي مي موندم.

تو چنين وضعيتي وقتي کلی مهمان رودرواسي دار هم به اين ماجرا اضافه مي شن كه براي اولين باره اومدن توي يه محيط جديد و هيچي از زير چشمشون دور نمي مونه، تنها حالي كه بهت دست ميده، اينه كه انگار اين جماعت حراف پاشونو درست گذاشتن رو خرخرهات و دارن لهش مي كنن.
با اون كرست طبي كه نه مي تونستم بشينم و نه درست راه برم هم در گير بودم، چه برسه به خودم.

نزديك ظهر كه اوضاع يه كم آروم شد، وقتي خودمو تو آيينه نگاه كردم، يه جفت چشم سرخ ديدم كه از شدن التهاب سياهيشون ديگه ديده نمي شد. خودم از ديدن چنين صورتي وحشت كردم. به بهانه پرداخت يه قبض بانكي زدم از دفتر رفتم بيرون. وقتي برگشتم، يكي از مديرامون  زنگ زد، بهم كه برم پيشش. كلي باهام حرف زد؛
آخرش گفت:" بعضي ها خودشون مقصرن كه بهشون ظلم ميشه. تو از اون دسته اي. تو با افكاري كه داري همه اش براي خودت دردسر درست مي كني. مگه كشور ما كه اسمش جمهوري اسلاميه توش هم جمهوري اجرا ميشه هم اسلامي؟ اون بالا رو بگير بيا تو شركت خودمون. يه كم سياست داشته باش. انقدر مطلق گرا نباش كه فقط همين يه راه درسته. ببين نتيجه برخورد خودته كه حالا اينا اين رفتار رو مي كنن. گفت و گفت و گفت.
نمي تونم بگم حق نداره كه اينطور فكر كنه، حتي بگم من حق ندارم... واقعا نمي دونم.
از در كه داشتم مي اومدم بيرون خیلی ساده بهش گفتم: "من همينم. هر كي هر حرفي داره جلوم بزنه تا ببينه جواب دارم براش يا نه".
خنديد و گفت: "آخه كسي كه مي خواد حرف بزنه نمياد جلوي تو بگه، پشت سرت مي گه. بفهم اینو. اينجوري كمتر با خودتو و سيستم به مشكل بر مي خوري. انقدر به خودت فشار نيار. سني نداري كه بخواي اينطوري بيفتي تو خونه."

پريروز تو اوج اون شلوغي ها تو دفتر كارم، یه اتفاق دیگه هم افتاد. درست وقتي كه داشتم خودم رو آروم مي كردم كه شخصيت جديدي رو كه اونجا حاضر شده تحليل كنم و بدونم كه چطور راحت تر مي تونم حضورش رو بپذيرم، اين آدم یهو بين واژه هايي كه به كار مي بردم و لحن صحبتم و از بین انبوه فرم هایی که داشتم چک می کردم و نواقصشونو در می اوردم، گفت: "خسته نمي شي انقدر جدي هستي؟"

یه لحظه یادم رفت دارم چی کار می کنم.
هوم!!!؟ جدي بودن خستگي داره؟؟؟ نكنه از بس كه جدي بودم، تبديل شدم به يه هيولاي ترسناك ؟

ديشب تا الان دائم به خودم پيچيدم كه کمی این وضعیت شلوغ رو بفهمم... هنوز هم نمی فهمم اين تنش ها از كجا ميان؛ بهتره بگم اين اعتراض ها... با اینکه حتی الان هم نمی دونم اصلاً به چی اعتراض داشتن، نبودن من یا مرز و فاصله ای که من همیشه با آدم ها نگه می دارم.

این همه فکر و شلوغی ذهني و آخرش هم به هیچ نتیجه ای نرسیدم. تنها گیری که تونستم به خودم بدم این بود:
"من فقط عادت ندارم، قبل از اينكه كاري رو انجام بدم، اونو تعريف كنم... عادت ندارم، بلند فكر كنم...هر كسي يه جوريه خب...
درک اين موضوع لابد براي اطرافيان من سخت و ثقيله"