سه‌شنبه، آذر ۲۴، ۱۳۹۴

درد بزرگي است كه تو آنگونه كه هستي نشناسند

مي خواهم امروز به تو بگويم، فقط به تو...
امروز مي خواهم به حقيقتي اعتراف كنم؛ حقيقتي كه روزي نه چندان دوربا صدايي محكم زير گوشم زمزمه كردي و چون سيلي محكمي چنان دردناك بود، كه نخواستم كه دوباره بشنوم. و تو به خاطر من سكوت كردي. نيشخندي شايد؛
اما حقيقت كلام آن روز تو حالا دارد خفه ام مي‌كند. حالا... حالا با تمام وجودم احساسش مي‌كنم؛ مي بينم، مي شنوم. سيلي آن روز كلام تو حالا تبديل به تازيانه اي ‌مدام شده است بر روح وسينه من. طوري كه مرا از درون و بيرون مي‌سوزاند.
عزيزكم، حالا ديگرمي دانم قدیسی که خراب انگاشته می‏شود، شادمان خواهد بود و راضی. درد آنجاست که فاسد و خراب باشی، قدیس صدایت کنند و اين عرف جامعه ات شود و تو مجبور باشي هر روز هزار بار آن را ببيني و بشنوي و دم نزني؛
حق با تو بود، اين روزها روزهاي بدي است. همه آن‌جوري اند كه نيستند و آن‌جوري خطاب مي شوند كه نيستند و آن جوري زندگي مي كنند كه نيستند؛ همه ما انگار به يك بالماسكه غمگين و رنگين دعوت شده‌ايم. همه صورت ها پوشيده از ماسكي است با لبخندي بر روي آن، صداي موسيقي و قهقهه، گوشت را كر مي‌كند و تو نمي‌تواني كه نشنوي؛
تو به من گفتي : "اگر از جنس اين جماعت رنگين پوشِ بي بنيادِ هفت خط نباشي و تنها بينشان بُر بخوري، چاره‌اي نداري جز اينكه كه ماسكت را بزني، اما در برابر قطره هاي اشكي كه بر روي گونه‌ها و گردنت مي غلتند، چه مي‌كني؟ انقدر ناتواني كه گاهي صداي هق‌هق خودت را نمي‌شنوي". حق با توبود؛ آن روز من صداي هق‌هق تو را نشنيدم و حالا صداي هق‌هق خودم را؛
حق را به تو مي‌دهم، زيرا اكنون مي‌دانم كه چه دردناك است كه ماسك هايمان را باور مي‌كنيم. دردناك است كه فرصت ها را از هم مي‌دزديم، تنها به يمن ماسكي كه زده‌ايم. دردناك است كه  قديس ها را گوشه معابد ساكت و خراب ها در كارنوال ها رقصان مي‌يابيم؛

جان دلم، حق با توبود؛ درد بزرگي است كه تو را آنگونه كه هستي نشناسند؛ و درد بزرگتري است كه چون تو را مي‌شناسند،‌ تنهايي.