چهارشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۹۴

مديريت شو آف

ديروز كه رفتيم واسه دفن مامان بزرگم، شب قبلش ما نوه ها يه جلسه گذاشتيم كه يه گوشه كارو بگيريم (در واقع يه جور توطئه نرم)
منم كه اين وسط شده بودم بپاي نسل دوم كه هر جا از خط خارج شدن دخلشونو با "خط كش" محبت بيارم كه تو خط بمونن.
غيرمستقيم تو سرشون انداختم كه ميشه مامان بزرگ رو تو قبر شوهرش خاك كنن.
اولش گفتن نميشه و حكم قضايي و دادگاه مي خوان و بچه هاش بايد اجازه بدن و اينا؛ بعد من كه رفتم يه چرخ بزنم هوا بگيرم، خودشون به همين نتيجه رسيدن.
برادرم و خودم كه شديم مادر خرج، خيالم راحت شد، چون هر كاري بقيه مي كردن، ازش با خبر مي شديم.

كار مامان بزرگ تو سالن تطهير (همون غسال خونه) بيشتر از حد معمول طول كشيد؛ همه از ساعت نه و نيم اونجا بوديم و بعضي فاميل ها و همسايه ها و دوستا هم ميومدن و اضافه مي شدن؛ پرس و جو كرديم ديديم قبر آقاجون رو كه كندن، هنوز بعد از بيست و شش -هفت سال كه گذشته، استخون ها سالم و متصل به هم بوده، بنابراين بايد قبر رو دو طبقه مي كردن و ديواره ها رو دوباره مي ساختن و روش سنگ مي ذاشتن و نفر ديگه رو روش مي داشتن؛ واسه همين كار طول كشيده.
يكي از بچه ها اينو كه شنيد، گفت: "ئه خوب به بچه هاش مي گفتن، برن باباشونو ببينن"
يهو اون وسط كانالم عوض شد و اون روم اومد بالا. 
گفتم: "بيكاري توام ها اين وسط... فقط همينمون مونده برن استخون باباشونو بردان بذارن بالاي كمد واسه يادگاري"
اولش نفهميد، چي دارم مي گم (خودمم نفهميدم راستش) بعد يهو وسط اون جمعيت شيون كن زد زير خنده.

والا به خدا...
از صبحش كه موبايل از دستشون نميفتاد كه فيلم و عكس بگيرن بفرستن واسه دو تا پسرش كه ايران نيستن؛ همين مونده بود عكس شير كنن زيرش بنويسن: "من و استخون آقاجون يهوويي!!!!"

اميدوارم به فاصله اندكي دوباره برگردم به قالب همون نوه اي كه اسمي فقط مي دونستن يه جايي تو اين شهر هست
مديريت ارزوني اونايي كه مي خوان شو آف كنن.