پنجشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۹۶

- شايد فكر كني از اين حرفا داره نمدي براي خودش مي بافه... اما فكر مي كنم مي شه جايي از زندگي تجربه تو در اختيار كسي بذاري كه اتفاقي متوجه شدي، از شدت لجاجت و سرسختي، داره درست جا پاي خودت مي ذاره و تويي كه مي دوني كه چه نتيجه اي ممكنه بگيره... *هيچي!!!* ... ببين عزيزجان... مي خواي به الان و لحظه الانت فكر كن... اما تو زندگي خيلي پيش مياد كه آدم به گذشته اش فكر مي كنه و بعد به خودش مي گه، اگه من اون روز اون مسير رو نمي رفتم، الان زندگيم يه جور ديگه بود...[Ssshh] نمي خوام جواب منو بدي... من فقط برات سوال طرح كردم...جوابشو به خودت بده.
= كاش وارد اين بحث نمي شديد.
- اشكالش چيه؟
= اشكالش اينه كه من نمي تونم مسائلمو تو كار و توزندگي شخصيم خط كشي كنم. اينجوري درست وقتي كه بايد منطقي و تو چهارچوب موضوع فكر كنم، ذهنم پرش پيدا مي كنه. 
- اينو اول بگم كه از نظر من ايني كه تو مي گي، اشكال نيست!!! بعدم فكر نكن فقط مشكل توئه... *هيچ زني* نمي تونه بين عقل و احساسش خط كشي كنه... اگه اينطوري بود، هيچ مردي سراغ هيچ زني نمي رفت... مرض نداشت، هزينه كنه و وقت بذاره تا يه زن رو كه مثل خودش به دنيا نگاه مي كنه، جذب كنه. از همون اول مي رفت يه همخونه مرد پيدا مي كرد، يه قرارداد هم باهاش مي بست، سر ماه هم مثل بچه آدم جفتشون دونگ هاشونو مي ذاشتن سر طاقچه... اصلاً چرا اينكارو بكنه؟؟؟ يه كار ساده تر... مي رفت يه سگ فرفري مياورد پايين تختش مي ذاشت، شب به شب واسش واق واق كنه... باور كن، هزينه اش كمتر بود. حداقل سگه باهاش بحث نمي كرد.
= چي بگم؟
- هيچي. لازم نيست... فقط ببين احساست چيه ميگه... عقل تو اين موقع ها فقط به آدم آلارم ميده كه نقطه هاي ثابت و بي خطر زندگيت دارن به خطر ميفته. اگه با احساست كنار بيايي، عقلت توجيه ميشه.
= شما تونستيد؟
- كه عقلمو توجيه كنم؟؟؟ من اصولي دارم كه شبيه مرداي صدسال پيشه... تو دنياي تجاري امروز دوزار هم سر اين اصول پر شال كسي نمي ذارن... چون پرسيدي، بذار منم صادقانه بگم ... براي من يه كم قضيه پيچيده تر بود... از ديد معامله اي و بازاري كه به ماجرا نگاه كني، من سر همه محتواي جيبم قمار كردم... اينم مي دونم كه ممكنه همه شو ببازم... اما به هيجانش مي ارزه.