جمعه، تیر ۲۲، ۱۳۹۷

گاهى دلم براى زن بودن خودمون مى سوزه. با تمام شيشه خرده هايى كه داريم، تو مخمصه که گیر می کنیم، فقط حرف زدنه که آروممون می کنه.
دیروز بعد از مدت ها این خانم همسایه بالایی رو تو خونمون دیدم. به مامانم برای حرف زدن پناه آورده بود. 
قبلا براتون نوشته بودم که چه دعواهای وحشتناکی دارن. چه کاری می شد کرد... نه قضاوتی میشه کرد نه راهی میشه نشون داد...
مردی که کتک می زنه، راهی برای حرف زدن نذاشته... زنی که کتک می خوره، غروری برای تکیه بهش نداره.

چند ساعتی حرف زد... من و مامانم چند ساعتی گوش دادیم.
گویا شوهره هرزه گردی می کنه و هروقت این مچشو می گیره ، دست پیشش کتکه.


بین حرفاش بهم گفت خوش به حالت که مستقلی و شوهر نداری و دستت تو جیب خودته...
تو دلم گفتم: منم یه درد دیگه دارم که تو نمی دونیش.
داشت می رفت، بهش گفتم: فقط تصمیم بگیر اونوقت همه عالم پشت تصمیم تو می مونن. 
دلم می خواست یه جوری کمکش کنم. اماخودمم نمی دونستم کجای این داستانو می شه گرفت.