جمعه، تیر ۲۲، ۱۳۹۷

در اتاق رئیسمو بسته و منتظر بودم اسنپی پیدا بشه و فقط منو ورداره و از اونجا ببره بیرون.
رسما احساس خفگی داشتم.

این اواخر تقریبا همه جلسه ها یه سئانس دعوا هم داشته. همه دیوونه شدن. افتادن به جون هم و به هر بهونه آماده ان همو جر و واجر کنن.

دیشب تا ۸ شب سه ساعت دعوا کردن؛ امروز هم که از ساعت ۳ تا ۷ یک تک از خجالت هم در اومدن .

تو اتاق قدم می زدم و منتظر بودم که یکی از مدیرا اومد تو. شخصیتا آدم مودبیه اما همین آدم امروز کل دبیرخونه و هیئت مدیره رو یه دور کیسه کشید.

تا بهم گفت خدافظ و جوابشو دادم، یه لحظه مکث کرد. گفت: یه وقت از این حرفا ناراحت نشیا...
گفتم: می فهمم، اوضاع مملکت خوب نیست. این روزا هر ساعتی چند بار اینو می شنوم.
گفت: ربطی به اوضاع مملکت نداره. به طرز فکر آدما ربط داره. بین خودمون بمونه، تو باید بیایی دفتر خودمون تو انجمن. حیفه اینجا بمونی.

گفتم من ۱۵ ساله که اینجام. از ۵ سال قبل از تاسیس اینجا هم در جریان کاراش بودم. تو این دوسال که مسئولیت دارم، همه سعیمو کردم آدما رو به هم نزدیک کنم. اما می دونید چی ناراحتم می کنه؟ همه دارن از هم بد می گن و پشت سر هم حرف می زنن.این با ذات اتحادیه همخونی نداره.

غیر مستقیم بهم گفت اینجا رو ول کن بیا دفتر من. اینجا عمرتو حروم می کنی. له می شی تو این درگیری ها...

الان داشتم به این فکر می کردم، تنها کسی که داره سعی می کنه همه چیز سر جای خودش نگه داره، منم. یه جور تلاش مذبوحانه و با تعصب به نظر میاد اصلا. بقیه منتظرن ببینن ته ماه چقد تو حسابشون میاد، بعد تصمیم بگیرن جواب سلام کسی رو بدن یا نه.
عوض اینکه خوشحال بشم که غیر رسمی به خاطر خودم ( اون چیزی که هستم) بهم پیشنهاد همکاری تو یه محیط دیگه رو داده، از خودم بدم اومده. 
عجب احساس چرندی!!!

پ ن.:
۱)
اینکه می بینم آخر این همه تلاش و انرژی کشیده شده به یه گوشه وایستادن و تماشا کردن فحش کش کردن در لفافه آدمایی که اکه من تو جلسه شون نبودم، حرفای خاف دار و کاف دارشون رو بی ملاحظه تو صورت هم می کوبیدن، حس خوبی بهم نمیده.
۲)
سی - چهل نفر آدم یه حرف مشترک با هم ندارن؛ بعد می خوان بقیه گوش شنواشون باشن.
۳)
منم که باید از سه - چهار ساعت دعوای هر روزه چند کلام حرف حساب در بیارم که هم بشه باهاش کار کرد و هم از بی کار شدن یه عده دیگه جلوگیری کرد
۴)
دلم می خواد برم یه جایی که مجبور نباشم فکر کنم