جمعه، تیر ۲۲، ۱۳۹۷

مرض بى علاج

نمى دونم شايد دليل اين سكوت و بى اعتنايى كه بهش مبتلا شدم يه جور افتادن توى يه سرگيجه مداومه كه راه جنگيدن باهاش رو هم هنوز پيدا نكردم.ساكت شدم كه ببينم، كى تموم ميشه.

تا چند سال پيش نگاهم به عشق و دوست داشتن يه جور نگاه آرمانى و خاص بود كه شايد فقط يك بار در زندگى اتفاق بيفته. اما الان عشق نه، اما دوست داشتن از طرف من به حمايت كردن خلاصه شده... به اينكه همه اش حواسم باشه، يه چيزايى از دست نرن... يه چيزايى رشد كنن... يه چيزايى بهتر بشن...يه چيزايى اكه بهتر نمى شن، بدتر هم نشن...

به يه جور جنون و تنهايى مبتلا شده ام كه در اثر جمع گريزى و فاصله و نفرت نيست. بيشتر يه جور غم و اندوه عميقه... در اثر خستگيه شايد... خستگى از تنها تلاش كردن... خستگى از توقع اون چيزايى كه بايد باشن و نيستن...

و تو اين شلوغي "عشق" فراموشم شده... يادم رفته خودم واقعا چي دوست داشتم و الان چى دوست دارم.
چند روز پيش داشتم يه فيلم قديمى* رو مى ديدم. يه ديالوگى داشت كه ذهنمو درگير كرد:
"عشق مثل يك عروسك چنيه كه هر آن ممكنه بيفته و بشكنه"
داشتم فكر مى كردم: من چيزى رو نشكوندم. گمش كردم.



پ ن.:
يه سايتى رو باز كردم و بعد از ده سال دوتا بليط تئاتر اونم تو رديف اول گرفتم. از منى كه هميشه توى جمعيت جايى قرار مى گيرم كه كمتر تو ديد قرار داشته باشم، اينكار بعيد بود... يك آن حس گناه تمام وجودمو برداشت. گناه خودخواهى


به خودم گفتم، بايد ياد بگيرى كمى خودخواه باشى. 
به خودم گفتم: اين همه سال تلاش كردى كه تو سايه باشى و ديده نشى، اما هميشه هر جا رفتى براى بقيه مثال زدنى شدى... چند تا مثال بزنم تو در پنهان كردن خودت ناموفق بودى؟؟؟ بازى هاى بچگى...مدرسه... دانشگاه... انجمن فرهنگى... اتحاديه...
چرا تلاش بيهوده مى كنى براى ديده نشدن وقتى همه خودشون دنبال تو ميان اونم وقتى تو تلاشى نمى كنى... خودتو رها كن.