چهارشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۹۷

يه همكلاسي دبيرستانى داشتم، اسمش هاله بود
ما آخرين دوره نظام قديم بوديم.
هر دومون خوب مى نوشتيم... هر دومون زياد كتاب مى خونديم... هر دومون رياضيمون ضعيف بود... من هنر رو دوست داشتم و اون فيزيك و شيمى رو...

اون سال ها رسم بود كه سال چهارمى ها فقط شش ماه مى رفتن مدرسه و بعد امتحان مى دادن و خلاص.
از سر سال سه چهارماه گذشته بود كه پچ پچ ها پشت سر هاله شروع شد. هفته اى يه بار كيف و كتاب ما پخش كف حياط بود كه مبادا كتاب شعرى ، مجله فيلمى ، روزنامه اى، رمانى چيزى بخونيم.
بعد هاله ابروهاشو برداشته بود و كسي ازون كركس هاى تربيتى چيزى بهش نمى گفت.ديگه نديدمش تا موقع كارنامه... مامانش به مامان يكى از بچه ها گفته بود، كركس ها بهش گفتن چون دخترت عقد كرده، صلاح نيست بياد قاطي اين دختراى چشم و گوش بسته. موقع امتحانا بياد و بره.
ديگه هيچوقت هاله رو نديدم. ديگه هيچوقت برام نامه ننوشت.فقط شنيدم تو همون دوران عقد طلاق گرفت.

پ ن.:
هنوز نامه هاش رو نگه داشتم. 
گاهى فكر مى كنم، به اندازه زمانى كه اين كاغذها زرد شدن، سوال بى جواب داريم كه حتى نمى پرسيمشون.

برام نوشته بود: "اميدوارم سال ديگه هم كنار هم باشيم. اگرچه بهم نمياد، اما اگه تو زودتر برى غصه خواهم خورد"
تو دلم گفتم: خيالت راحت دوست جون؛ من هنوز هم نرفتم. فكر هم نمى كنم، ديگه فرصت و حالى باشه كه بخوام به موجود ديگه اى اعتماد كنم. منم مثل تو غافلگير اين زندگى شدم... يه جور ديگه...