جمعه، فروردین ۲۹، ۱۳۹۳

این روز ها
بسیار
دلم برای دلی که تنگ نیستتنگ می شودحسرت به دلپر از حسادتی دم به دمای کاش می شد دمی بی سوال از غرورت گذر کنموقتی سکوت می کنی و ميداني که ناچارم...من اجبار را به جان خریده اماماآیا کسی هست پشت این همه درشتی و سنگینی، "چیستی" را برایم معنا کند جز خودت؟می توان مگر به واژه پناه برد؟جایی است آخر این درنگ بی یک آه حتیتنهاتنهاهم توهم منکاش این همه شراره که در جانم ریخته ایمی سوخت به يکبار و تمام می شد...اما نمی شود...روزی هزار بار تکرار می شود...روزی هزار بار قوی ترپر از چراهزار بار...هزار بار...