پنجشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۹۲

يه روزي مياد كه به اين چيزي كه الان هستيم، نه باور داريم و نه اعتماد. با عقل اون روزمون شايد تنها چيزي كه نداريم، سلامتي و شادابي جسمي هست و تنها چيزي كه داريم، يه خاطره محو از گذشته...

ديروز داشتم تو خيابون، تو مسيري كه مي رفتم، دفتر، به اين فكر مي كردم كه مگه واسه من از حس و حال دو سال پيشم چيزي غير از خاطره اي خاكستري باقي مونده كه اون موقع از امروزم باقي بمونه. الان فقط مي تونم، كاري كنم كه در حد امكان عصباني نشم ... اگر شد، آروم باشم و از چيزاي خيلي خيلي كوچيك لذت ببرم.

داشتم فكر مي كردم، تو روابط اجتماعي و حتي خصوصي ام قائل به خودم هستم. فقط خودم. و كسي تو هيچ جزئي از زندگيم دخالت نمي كنه.

اما از يه چيزي نگرانم:
از اينكه يه روزي يه غريبه اي يا حتي يه آشنايي _مثلاً مامانم يا حتي نزديكترين دوستم_ از يه جايگاه قضاوتي با تصميمات مهم زندگي من برخورد كنه و من يا دروغ بگم يا اينكه از اون چيزي كه بودم و اون چيزي كه عمل كردم، شرمنده بشم.


در روابط آدم ها به اندازه تعداد آدم هاي دنيا روش زندگي وجود داره، اما قضاوت چه از نظر اخلاقي و چه از هر نظر ديگه اي، ماهيت اصلي اون روش زندگي رو اول زير سوال مي بره و بعد هم اگه نابود نكنه، تغيير ميده.