چهارشنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۹۲

براي بعضي آدم ها
یک جایی...
يك گوشه ای ...
هست دست نخورده و نهان؛
وجود دارد، گاهي آن را مي بينند و هست
و گاهي گمش كردند و با تمام وجود دنبالش مي گردند...
اين آدم ها این مکان خاص را خوب - خيلي خوب- می شناسند؛
مکانی که گل‌ها و داستان ها و آدم‌ها و صداها به گونه ای عجیب، در دل هم رشد می کنند...
در هم تنيده و پيچيده...
گاهي شبيه يك پيچك شاداب...
گاهي شبيه يك ويرانه ي خشكيده ...
گاه می‌رسد که خاطره این باغچه، تبسمي بر لب مي آورد و گاهي نمناكي اشك هاي غلتان را.
رویا و واقعیت گاه با فاصله ای حتی کمتر از مویي به هم نزدیک هستند.
گاهي با صبوری و امید، سنگ‌های به ظاهر بی ارزش ساحل، به زمرد و مروارید تبدیل خواهند شد و گاهي تمام گنج دنيا هم اگر باشند، دلتنگي يك عصر جمعه -در آن خلوت تنهايي- را تاب نمي آورند.

اين آدم ها بي قرار كه مي شوند، تمام قرارهايشان را يك به يك به ياد مي آورند.