پنجشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۹۲

مي رن آدما؛ ازونا فقط خاطره هاشون، به جا مي مونه...

امروز با مامانم رفتيم خريد.
يه چرخي زديم...
يه كم خرت و پرت خريديم.
يه كم حرف زديم.

برگشتني يه چند لحظه منتظر يه ماشين سواري- دربيستي بوديم كه راننده ي جووني اومد جلو گفت كه مسير شما كجاس؟ مامانم كه داشت جوابشو مي داد، منم تو خودم بودم و زياد يادم نيست كه چي گفتن و سر چه مبلغي توافق كردن؛ اما شنيدم كه گفت: اين پدر مسيرش سبلانه، اشكالي نداره كه اول اينو برسونيم بعد بريم مسير شما رو؟؟؟
تازه چشمام پيرمرد نحيفي رو ديد كه يه كت نازك پوشيده بود و يه كلاه بافتني مشكي كه لبشو تا كرده بود، تا بالاي گوشاش. به سختي روي پاهاش ايستاده بود. اما تمام سعيشو مي كرد، كه ناتواني اش و لرزش پيري‌اش واسه كسي مزاحمتي ايجاد نكنه.

وسايل خودمونو كه تو صندوق عقب گذاشتيم، اونم جلو رو صندلي شاگرد نشست و باز هم با تمام وجود سعي كرد، خودش تمام وسايلشو جمع و جور كنه و اونا رو با دستايي كه مي لرزيدند، روي پاهاي خودش نگه داره...
حركت كه كرديم، راننده جوون پرسيد، پدر نوه اي - بچه اي نداري كه بياد كمكت؟؟؟
با صداي بلند به حالت دفاع كردن دوبار محكم گفت: هميشه مي اومد، هميشه مي اومد... اما دختره ديگه... آدم نمي‌تونه يه حرفايي رو بزنه...

آره هميشه حرفايي هست كه نميشه گفت، اما هست و سنگيه... انقدر سنگينه كه آدم تو اون لحظه نمي فهمه... بايد چند سالي بگذره، قوام كه اومد، اونوقت تمام وجود آدم دركش مي كنه...

مسير پيرمرد مسير خونه پدر بزرگم بود... همون خيابون... همون كوچه... مسيري كه من و همه بچه هاي فاميل بارها و بارها از تنگي كوچه هاش و شلوغي و نبودن جاي پاركش گله كرده بوديم... اما حالا كه ديگه پدر بزرگ و مادربزرگم نيستند،‌ حداقل واسه من، هر وقتي كه از اون طرف رد ميشم، فقط يه بغض مي مونه و يه حسرت بزرگ...
فقط يه بار ديگه برم توي اون خونه...
اون كوچه...
كنار اون حوض سيماني كه به زحمت مي رفتيم درپوششو از توي كابينت مامان بزرگ كِِش مي رفتيم كه آبش كنيم و بريم آبتنيو كلي غرغر كنه كه سرده بچه...
از درختاش بالا بريم و به زحمت پرتقال و انجير بچينيم، عصر كه شد ديوارهاي آجر بهمنيشو آب پاشي كنيم و بوي خاك مرطوب بلند شه... چهارشنبه سوري ها بوته بياريم از روش بپريم، زمستوناش آدم برفي درست كنيم...
فقط يه بار ديگه برم توي اون خونه و همه چيزش سرجاش باشه...
بوي قرمه سبزي و پلوي كته... باقالي قاتوق و ميرزا قاسمي اي كه هميشه روي بخاري داغ مي موند تا تا ما برسيم... دلمه برگ و كلمايي كه من ديگه هيچ جايي مثل اونو نخوردم...
فقط يه بار ديگه برم توي اون خونه...
مامان بزرگ باشه...
بابا بزرگ باشه...
ببينن كه چراغ خونه اشون هنوز روشنه...
دم در خونه اشون عصر به عصر آب پاشي ميشه...

بغض تو گلوم پيچيد...

پيرمرد رو برديم تا دم در خونه اش...
باز خودش پياده شد...صبر نكرد كمكش كنيم وسايلشو براش ببريم، خودش به زحمت اون چند قدم رو برد...
بعد كه زنگ زد، يه مرد گردن كلفت با چشاي پف كرده و زيرشلواري راه راه اومد جلوي در و اون دوتا كيسه خريد و از پيرمرد گرفت.
پيرمرد موقع رفتن توي خونه به علامت تشكر دستشو برامون بلند كرد و رفت داخل...

مامانم يه چند تا كلمه درشت بار اون مرد گردن كلفت كرد كه مي فهميدم از كجا بيرون ميومد... از بي مهري پسرايي كه يه عمري مي خواد كه بفهمن چه كردن با اين پيرزن و پيرمرد و يه عمر ديگه بايد جواب همه بي مهري هاشونو بدن...
ما هم اين روزا رو داشتيم... اما مامان و خاله هاي من مردونه وايستادن تا وقتي كه پدر و مادرشون زنده ان، چراغ اون خونه خاموش نشه...

بغضم عجيب تركيد...
تا دم در خونه همينطور اشكام اومد و سعي نمي كردم كه كسي اونا رو نبينه...

كاش مي شد، اون روزا دوباره بر مي گشت