دوشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۹۳

يه بار نيمه هاي شب برام نوشت كه يكي از دوستاش يه گل خوشبو رو تو صحرا خورده و بر اثر مسموميت مرده.
بين حرفاش وقتي داشتم سعي مي كردم ذهنشو منحرف كنم. يهو نوشت: 
- نكنه منم سمي ام؟؟؟؟!!!!
گفتم: چرت نگو
نوشت: هستم
گفتم: بس كن. يه اتفاقي بوده. ظرف زندگيش همين بوده. عجبا!!!
نوشت: نگرفتي
گفتم: ولش كن.
حوصله ي جر و بحث نداشتم. اما چند دقيقه بعد دوباره نوشت: از مردن بيشتر وحشت داري يا اينكه شاهد مرگ عزيزت باشي؟؟؟
گفتم: هيچكدوم. از اينكه حسرت لحظه هايي رو بخورم كه از دستشون دادم. آدم نبايد زندگيشو فداي چهارچوب هاي ذهني  و احتمالات و حدسياتش كنه. اينكه چون ممكنه فردا بميري، پس بي خيال زندگي امروزت بشي، يعني از دست دادن امروز. بعد اگه فردا شد و نمُردي، حسرت ديروزه كه رو دلت مي مونه.