گاهی هست كه احساس میکني همه روزهای سختت تموم شدن؛
چه دلخوشي اين روزا، شايدم سر خوش.
تو اوج بي خبري و سرخوشي اما
میبینی اوضاع سختتراز سخت شده،
سخت تر از اون چيزي كه تو فكر مي كردي؛
و فقط يه چيزي شبيه يه شوك ... يك هجوم ناگهاني تو رو به خودت مياره و مي فهمي همه چیز بهتر كه نشده هيچ که بدتر و سخت تر و بغرنجتر هم شده.
اونوقته كه دوباره کابوسهات شروع مي شن، دوباره تو خودت مچاله شدنا، دوباره عرق سردكردنا، دوباره لرز كردنا، دوباره نیمه شب بیدار شدنها، بغض كردنا…
خوش شانس كه باشيگريه كردنا...
براي مني كه هميشه سعي كردم اون چيزي رو كه فكر مي كنم، همونطوري كه هست بگم و همونطوري كه فكر ميكنم رفتار كنم، خيلي سخته كه يه چيزي از خودم پيدا بشه و بيفته تو زندگيم و نتونم حلش كنم
اين كه خودت يهو بشي مشكل خودت... همين خودت... كه تا ديروز تحسين مي شدي...پرستيده مي شدي...همين خودت...
اونوقت فقط ساعت ها و ساعت ها از خودت مي پرسي من چيو حل كنم؟؟؟
در من مدام
من
فریاد میکشد ...
باشد كه روزي اين سكوت بشكند