دوشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۹۳

این روزها دوباره منم و شب و مهتاب... 
و نگاهی دزدانه 
که هرزگاهی به پیچ جاده خم می شود. 
بی هدف
از روی عادت
یادت هست؟ 
یادت هست تمام دانسته هایت را پشت سکوت "نمی دانم" هایت پنهان کرده بودی؟ 
یادت هست هر بار که شانه بر گره های اصرار فرو می آوردم، دیوانگی ام را به یادم می آوردی؟ 
رقص شبانه هنوز بر پاست اما تو از جاده دیگر رفتی. 
هنوز هم "درد"تنها یک تعبیر عاشقانه است که می توان از آن هزار و یک شبان دیگری ساخت
تا آیندگان بدانند عشق تنها در واژگان توجیه می شود. 
وقتی مرز میان رویا و حقیقت این چنین باریک است
و ذهن درگیر یک چرایی بی جواب، 
مرا اگر سرودنی است
دیگر تا انتهای تو شنودن و هلهله نیستم. 
تو این سکوت اجباری را در من ساختی
پس دیگر اعتراض نکن که چرا حکایت این روزهای من مثل روزهای نخست سپید نیست