دوشنبه، دی ۰۸، ۱۳۹۳

شيرجه هاي نرفته ي من


شیرجه های نرفته گاهی کوفتگی های عجیبی به جا میگذارند ...
آلبرکامو / سقوط

١-سی ساله كه شدم، خيلي سن و سال برام معنايي نداشت. اولين سربالايي رو گذرونده بودم و داشتم به يه آرامش نسبي مي رسيدم. سرم به كار گرم شده بود و ذهنم خالي بود از رابطه ها. غافل از اينكه هميشه اتفاق هاي بزرگ زندگي اون موقعي ميفتن كه آدم نه ميخواد و نه انتظارشونو داره.

٢-بعد یکی دو سال یه حرصی تو وجوم افتاد عجيب... انگار يه كورنومتر تو مغزم كار گذاشته بودن كه حتي ثانيه ها رو دونه دونه و بلند مي شمرد. تبديل شدم به كسي جز اوني كه مي شناختم. يهو ديدم چقدر کارهای انجام نشده تو زندگی هست و من ازشون جاموندم. يهو چندتا نقش جلوم گذاشته شد كه بلد نبودم حتي بازيشون كنم چه برسه به اينكه بفهمم، وظايف هرنقش چيه كه من بايد ازپسشون بربيام.

٣-يه كم بعدتر يه نگاه به آدم هاي هم سطح و جايگاه خودم باعث شد كه يه حس مقايسه تو وجودم شكل بگيره. منم مثه اونا براي زندگيم تلاش مي كردم؛ منم سعي مي كردم مطالعه كنم كه هم توان و ظرفيت خودمو بشناسم و هم انتظارات آدماي مهم زندگيمو برآورده كنم. اما هرچي جلو مي رفتم شعله ي حسرت تو وجودم روشن تر مي شد. صداي بلند كورنومتر وجودم تبديل به فرياد و هشدار شده بود كه: "حواست باشه... سنت داره بالا ميره... داري فرصتاتو از دست ميدي..."

٤-هرچي بيشتر تلاش مي كردم و اشتياقم به تغيير و ساختن بيشتر مي شد، كمتر نتيجه مي گرفتم و آتش حسرت و غبطه و شكست خوردگي تو وجودم زبانه مي كشيد.
کسایی که منو از بیرون می بینن، اكثرا بهم اعتماد دارن و مي دونن كه سعي مي كنم با مسائل منطقي برخورد كنم و معتقدم با تعامل ميشه براي هر مساله اي راه حل پيدا كرد. اما مساله تا وقتي مساله است، راه حل داره ولي وقتي تبديل ميشه به مشكل آدم تو بد مخمصه اي گير مي كنه... و من تبديل شده بودم به مشكل خودم. يه مشكل بغرنج و پر از حسادت و اضطراب... پراز ترس... اما ظاهر بيروني آرومم تصوير ديگه اي از من نشون ميداد.

٥-دلم مي خواست از شدت خشم و غصه بزنم هرچي شكستني دوروبرم بود خرد و خاكشير كنم؛ دلم مي خواست داد بزنم، دلم مي خواست بي دغدغه گريه كنم حتي؛ اما من چي كار مي كردم؟؟؟ پشت ميزم تو شركت مي نشستم و به يادداشت هام خيره مي شدم يا تو خونه ساعت ها خودمو تو اتاق حبس مي كردم يا خودمو به خواب مي زدم.

٦-اينا رو نوشتم كه يادم بمونه هيولاي وحشتناكي تو وجودم دارم كه تصويرهاي متفاوتي از من براي ديگران مي سازه.
هنوزم وجودم پراز حسرت چيزايي كه ثانيه ها براشون وقت گذاشتم تا روحم رو آماده پذيرش نقشاشون كنم و همه ي اون چيزا طبق روياهاي من پيش نرفت... فقط به اين دليل كه من نتونستم واسه مشكلم راه حل پيدا كنم.

٧-نمی دونم چقدر حسرت گذشته ام رو خواهم خورد ولی تصمیم گرفتم اطرافم رو چه از آدم چه از کار چه از هر موضوع و رابطه جدید خلوت كنم.
"من دل و ذهنم رو جايي جاگذاشتم كه جاش با هيچي پر نميشه".
حالا هرچقدر هم تلاش كنم، نمي تونم اوضاع رو به قبل از سي سالگيم برگردونم. من چند سال رو پر از حسرت و انتظار و تيرهاي به سنگ خورده گذروندم و حالا فقط تنها كاري كه تونستم بكنم اين بوده كه كورنومتر رو خاموش كنم.