چهارشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۹۳

عصری من و برادرم رفته بودیم بازار موبایل...
بعد از انتخاب و خرید گوشی یه زمانی باید منتظر می شدیم که برنامه های گوشی و جینگیل پینگلیاشو بهش اضافه کنه و فاکتور محترم رو صادر کنه ما هم مثل شهروندان محترم پرداختش کنیم... 
وسط مرکز خرید یه مبل چرمی گرد بود که شاید شش -هفت نفر مهربونانه می تونستن کنار هم بشینن... 
منم که مریض این فرصت ها... وقت گیر بیارم فنر فضولیم اتوماتیک و بدون دخالت دست میپره بیرون واسه خودش
کفش ها... شلوارها... صورت ها.... اسکلت آدم ها... حرف زدن ها... بو ها.. همه واسم میشه سوژه
بعد اونجا مجبور بودیم خیلی شیک بنشینیم که مرد جوان دمپایی پوش کارمونو راه بندازه
بگذریم که پای بدون جوراب و دمپایی لاانگشتی اش عزممو جزم کرد که فشار مضاعفی به خودم بیارم که شکوفه نزنم همون وسط. 
از قضا ۷-۸ تا فروشنده داشت، شیرین ۴ تاشونو با دمپایی دیدم
تو این فاصله دقیقا یه پسر کوچولوی تپل که آخرش ۶-۷ سالش بود، پشت به پشت من نشست. با مامانش اومده بود. 
فینگیلی زده بود گوشی مامانشو به تمام معنی ترکونده بود، بعد مامانش داشت جلوی پسرش برای دوستش دسته گلشونو تعریف می کرد. 

-تو پول توجیبیتو می گیری پاستیل می خری با کسی تقسیم می کنی که من گوشیمو بدم به تو؟ هرچی دلت خواسته دانلود کردی، حالام ناراحت هم شدی که عکسا و ویدئوهای وایبر پاک شده؟؟؟ 
= کلی زحمت کشیدم. برداشتی همه فیلمامو پاک کردی. کلی وقت گذاشتم واسه بلوتوسش
بهش گفتی (نرم افزار) بازار و بریزه توش؟ گوشیت دانلودم داره؟؟؟ 
-دانلودم داره... کشتی منو تو

منم کشت این فینگیل... یعنی پشیمونم که چرا نرفتم بگیرمش چند تا گاز محکم از لپاش بگیرم یا حداقل چند دقیقه بچلونمش که حالم جا بیاد

وای اگه یه روزی برسه و ما از این هیولاهای جدید دهه هشتادی و نودی عقب بیفتیم...