یکشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۹۳


امروز عصر ساعت پنج و نيم كيفمو برداشتم كه از دفتر بيام بيرون، يكي از مديرا از سالن كنفرانس اومد بيرون 
گفت: قرار داري؟؟؟
گفتم: نه بابا قرار چي؟؟؟ خونه، شام،‌خواب... كاري داريد بمونم؟؟؟
هم من خنده ام گرفته بود هم اون متعجب شده بود... 

تعجب هم داره... بس كه تو اين سال ها تا 8-9 شب دفتر موندم، حالا كه سر وقت مي رم، شاخك هاشون بلند ميشه...

راستش از اين دموكراسي و كار تشكيلاتي و ستادي، اين روزا انگار فقط فك زدن واسه راست و ريس كردن صندوق راي و شمردن برگه هاي توش و به پا كردن شور حسيني تو ذهن گروهي هم صنف و به كوچه ي علي چپ زدن واسه نديدن و نشنيدن غرولندهاي ناشي از رقابت ها و حسادت هاي كاريشون به ما رسيده و بس ...

گاهي در بدينيانه ترين حالت ها به خودم مي گم: من استعدادهاي پنهان و آشكار فراواني داشتم كه الان ديگه خبري ازشون نيست.
مثلا پامو ميذاشتم به چارچوب در و از ديوار راست بالا مي رفتم يا چپكي لبه هرره پشت بوم مي نشستم و نقاشي مي كشيدم ... يا از درخت ها بالا مي رفتم به هواي شاه توت و آلوچه يا از دانشگاه در ميرفتم به هواي به دو بالا و پايين رفتن از شيب جاجرود و كباب فيله و دنده اش... يا اون روزايي كه دركه - دربندم به راه بود...

امروز يكي از همكارام بهم زنگ زد، بعد اون وقت كه من تازه دانشگاه رو تموم كرده بودم و استخدام شده بودم، اون موقع هفت سال سابقه كار داشت...
اولش نشناختمش. 
سلام و عليك و اين حرفا
بعد گفت اينا كين آوردين دفترتون بابا؟؟؟
گفتم:‌چطور؟؟؟
گفت: زنگ زدم كه ببينم معرفي نامه مجمع تونو چطور بنويسم، با سه نفر صحبت كردم، آخرشم وصل كردن به تو... ديگه يه نامه چيه كه اينا بلد نيستن ديكته كنن. ايميل هم كه مي فرستن، نه اسم داره نه رسم.
به شوخي بهش گفتم: پير شديم خانوم ما دو تا تو اين ده سال.
گفت: من كه 17 سال...

واژه ها خيلي بي رحمند. درگير واژه ها كه مي شيم، حساب گذر زمان از دستمون در ميره. چشم باز مي كنيم، تو واژه غرق شديم. چه اونايي كه تو خلوتامون يه وختايي تو گوشمون خوندن و چه اونايي الان تو قالب مشغله و روزمرگي باهاشون درگيريم.
بدتر از همه ي اينا وقتيه كه به اين گذر زمان عادت مي كنيم.
به اين نتيجه رسيدم، كه اين ما هستيم كه سرعت گذر زمان رو در نسبيت اون تعيين مي كنيم و نه كس ديگه اي.