چهارشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۹۳


در صدایی که از درونم بر می آمد، عمیق شده بودم
همهمه ای بود... 
فکر کردم شاید سرودی از صلح باشد که می خوانند
اما 
بعد
تنها قطره های اشکی بود که بی وقفه می چکید... 
بعد
نمی دانم جنگ تمام شده بود یا سکوت یک آتش بس موقتی مرا بلعیده بود....
می گویند فاصله اولین چیزی را که از یاد آدمی می برد، طعم یک صداست. 
هرخیابانی برای خودش مرزی دارد. 
اما تنها کسی که کلمه ی عبور را می داند‍‍، می تواند تا انتهای خیابان برود. 
پس 
چه فایده اگر حتی تصویر آن صدا را در طول این فاصله با خود ببرم. 
فاصله چیزی شبیه کورانی در یک شب قطبی است و هر آن ممکن است در آسمان شفق نمایان شود. 
شاید بهتر است تا شفق کمی بخوابم. 
فردا روز دیگری خواهد بود.