جمعه، اسفند ۰۷، ۱۳۹۴

گاهي كه دارم داستاني را مي خوانم، دلم نمي خواهد هرگز تمام شود؛
دوست دارم، در داستانش فرو روم... حل شوم... 
مثل جزئي از تابلوي آن باشم 
يا نه، 
مثل چشم منتظري كه در سكوت به افق خيره است؛
مثل احساسي كه به كلام نمي آيد و اشك مي شود؛
 و بعد 
براي هميشه لحظه هايش را از نو - بارها و بارها - تكرار كنم؛
تا ابد
تا انتها
تا بي نهايت

اين روزها خوب فهميده ام
تنها طلسمي كه در زندگي لازم است، چشمان يك عاشق است؛
تنها در چنان چشمهايي به حد كافي زيبا هستيم.