چهارشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۹۴

بهانه

يادت هست برايم نوشتي باران بهانه بود؟؟؟
و چه ساده و بي ادعا باران بهانه ي "ما" شد؟؟؟
و بعد
"ما" در پيچيدگيِ سادگيِ آن
به يكباره
به ورطه ي ناگهاني ِ يك اتفاق افتاد.

بهانه
براي من
انتظار ساخت و سرگرداني،
براي تو
جاده اي يك طرفه؛

امروز
باران مي باريد؛
امروز
درخت غمگين بود؛
گريه مي كرد؛
اما ديگر برگي نبود كه از چشمانش بريزد؛

آن روز كه باران مي آمد،
نگاه خيسي پُر كرد تمام زندگيم را...
و امروز
من انتخاب شدم
كه بمانم
و تو انتخاب شدي كه بروي
و چه سنگين است درك بايدي كه بر نمي تابيش.