دوشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۹۴

شلم شوربا

مامان بزرگم اصلاً آدم ايراد گيري نبود؛ مخصوصاً سر غذا.
تا وقتي كه به قول خودش اختيار زندگيش دست خودش بود كه هيچ، اما بعد از اونم هر چي مي ذاشتيم جلوش- خوب يا بد – تا تهش مي خورد. البته اسمش خوردن بود؛ ولي در واقع واسه خودش مراسمی داشت.
زودتر از ١٢ و ديرتر از ٧ وقت غذا خوردن نبود. بعدم در حاليكه همه ما مشغول هركاری جز غذا خوردن سر سفره بوديم و وسط کارای مهممون محتويات بشقابمونو مي بعليديم و دوباره پرش مي كرديم و دوباره مي بلعيديم، او همچنان مشغول يك كف دست برنج و خورش يا يك قاچ نون و كوكو و كاسه كوچك سالادش بود.
هيچوقت... هيچوقت نديدم دستش بره طرف ظرف غذا و براي بار دوم بشقابشو پر كنه.

اين آخري ها، اكثراً اخر هفته ها با پرستارش و مامانم و خاله ام خونه اش بوديم. شیفتی هفته رو بین خودمون تقسیم کرده بودیم. ديگه نمي شد، خونه تنهاش بذاريم. بعد چون خودش غذا درست نمي كرد، سر غذا به خاله ام و بیشتر به مامانم غرولند مي كرد كه: "هم ور مي مي كنين" (اكثراً شیفت من و مامانم که بود، شبا حاضري مي خورديم يا ظهرها هم به خاطر كارايي كه براي مريضي بابابزرگ و خودش داشتيم، يه چيز ساده و سبك درست مي كرديم؛ در حد نون و پنیر و گوجه، نون و هندونه، نهایتش کوکو سیب زمینی یا ماکارونی). 
به هیچ وجه از اين وضعيت راضي نبود.  ميومد دم در آشپزخونه، دستاشو مي زد به كمرش، بعد يه جوري كه بفهميم داستان از چه قراریه، سرشو با نارضایتی تكون مي داد و مي رفت سر جاش رو صندليش يا رو تختش مي نشست. يه وختايي هم كه اوضاع خيلي وخيم بود، علناً به مامانم مي گفت: "يه چيزي دل و درسته درست مي كردي این بچه ها بخورن، اين چيه آخه".
همون اخر هفته ها كه با مامانم مي رفتم خونه اش (و چون من تو شیفت مامانم بودم، ديگه پرستارش نمي موند)، يه وختايي شبا بهم مي گفت: "پاشو از اون شلم شورباهات درست كنه، بخوريم. اينا که يه مشت آرت مي ريزن تو آب به جاي سوپ به خوردمون مي دن".
منم از خدا خواسته؛ اجازه شو كه داشتم، واسه خودم جولوني مي دادم. قشنگ ميومد بالا سرم وايميستاد و نگاه مي كرد، منم پر و پيمون پياز خرد مي كردم و با رب تفت مي دادم، بعدش كه خيالش راحت مي شد، كه بوي غذا تو خونه اش پيچيده، بر مي گشت تو اتاقش. اونوخت هر چي دم دستم بود مي ريختم توی قابلمه. در واقع کارنامه هفتگی و خلاصه هر چي که ته يخچال مونده بود؛ قارچ، ذرت پخته، یه کم خوراك از شب قبل مونده، يه كم مرغ غذاي ظهر، سيب زميني، آخرشم به جاي رشته سوپ ماكاروني مي ريختم...
هميشه مي گفت: "اين شلم شورباهاش خوشمزه ميشه؛ شماها بلد نيستين غذا درست كنين".

پ ن.:
1- همیشه می گفت، نذارین چراغ خونه ام خاموش بشه؛ این روزا خیلی وقتا خواب اون خونه و حیاطشو می بینم.
2- دلم براي قورمه سبزي هاش تنگ شده؛ بوش تا ته كوچه می پیچید.
3- امشب اومدم خونه، تنها و سرما خورده هم بودم و صدام هم در نميومد؛ گفتم بذار يه چيز داغ بخورم و برم بخوابم تا خود صبح؛ اما دلم نيومد آرت بريزم تو آب؛ با اين حالم یه شلم شوربای اساسی درست كردم (با يه عالم فلفل از هر نوعش)😁
4- وقتی هوس امشبم داشت سر گاز جا می افتاد، به این فکر می کردم، عشقي كه قديمي ها به زندگي و اطرافشون داشتن، براي ما "متجددهایِ تازه به دوران رسیده ی شهریِ تو ترافیک مونده ی گرفتاری زده" چيزي در حد قصه هاي هزار و يك شبه... افسانه  است و دور از ذهن های پریشانمونه (تازه اگه وقت کنیم یا بخوایم که یا به یادش بیاریم)؛ مطمئنم فقط كافيه چند دقيقه به عطر لبوي روي بخاري علاء الدين يا رشته خشک كار تازه از اونور آب رسیده یا باقالي پخته جمعه عصرهاي مامان بزرگ فكر كنيم؛ بعد تازه می فهمیم، دقیقاً چي رو از دست داديم.