یکشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۹۷

چند روزه دل و دماغ ندارم
خودمو با کار و نوشتن و خوندن مشغول کردم
امروز که دیگه رکورد زدم. از ساعت ۲ تا ۱۰/۵ یه نفس نوشتم.
صدای مامان خانم آخرش در اومد. که این چه وضعشه آخه؟!!! گفتم اگه برات تعریف هم بکنم، متوجه نمیشی چقدر احساس بدی دارم.

مامان خانم نظرش اینه که دم سال تحویل هر کاری بکنیم، تا تهش همون طوری می ریم جلو. 
جالبه من پارسال خواب بودم و سر همین چند روز باهام قهر بود. امسال بهم گفت تا ته سال پای این کامپیوتر نشستی و خودتو آخرش فلج می کنی رو این صندلی.

دروغ چرا؟ دوبار هم از جام بلند شدم رفتم دم پنجره که ببینم این همه صدای تق و توق و دامب و دومب از کجاست که هیچی ندیدم. فقط صدا بود.

مطمئن نیستم این حالت خماری مال این داستان نوروز و تعطیلات و دید و بازدیدای مسخره واحمقانه اش باشه یا عصبانیت این چند روز آخر که همینطوری کش اومده و رسیده به خرخره ام.

گاهی به خودم می گم، مشکل تو درد بی دردیه؛ هیچ مشکل بزرگ و حل نشدنی تو زندگیت نداری ولی خوشحال هم نیستی؛
لااقل تکلیفتو با خودت مشخص کن که بفهمی اصلا چه مرگته و چی می خوای از جون خودت که انقد به این بدبخت گیر می دی