دوشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۹۶


آخر سال که میشه هیشکی اعصاب نداره
از هر کسی هم بپرسی: «چه مرگته؟»، نمی دونه چه مرگشه. ولی می دونه قطعا یه مرگش هست

پارسال سر رنگ کردن تخم مرغ ها مامان خانم باهام قهر کرد
چون همون موقع که بهم گفت، حال نداشتم بشینم پای تخم مرغ ها و کاغذ کشی بچسبونم بهشون.

امروز از عصری که اومدم گیر داده می گه بیا موهاتو رنگ کن
می گم گیر نده؛ حال ندارم
بذار یه موقع که حالش باشه.
کلی غرولند کرده سر اون
کلی سر اینکه تو چرا کاراتو برداشتی و آوردی خونه
کلی سر اینکه بیا لباس زمستونیاتو جمع کن و لباسایی رو هم نمی پوشی، بریز بیرون جای من باز بشه.
بهش می گم، مگه قرار نیس چند روز دیگه بریم میز کامپیوتر و کمد و کتابخونه بگیریم؛ بذار همشو همون موقع جا به جا کنیم یهو
ظاهرا رضایت داد😌

نمی فهمم این همه عجله و بدو زود باش رو؛
خب که چی اصلا؟؟؟
قراره مگه چی بشه انقد همه رو مخ همن؟؟!!!

یعنی من هرسال سر نوروز عزا می گیرم تا تموم بشه و برگردم سر زندگی روتین و بی سروصدای خودم.
دق دل منم که یکی دو تا نیس آخه😞
🔹خونه تکونی اونم وقتی همه چیز تمیز و مرتبه
🔹خالی کردن کمد و کشوهای لباس های تابستونی و زمستونی
🔹عید دیدنی های زورکی و از روی عادت
و هزار تا کوفت کاری دیگه...

پ ن.:
از دیروز تا حالا این شرکت قیری ها زورشون به بورس سر خوراک وکیوم باتومشون نرسیده، ما (منو) رو رسما آسفالت کردن. 
انگار با غلتک از روم رد شده باشن. همینقد له... 
بعد مامان خانم داره سر تخم مرغ و سفره هفت سین با من چک چونه می زنه