یکشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۹۷

با هم قهر بودیم. یعنی من مدت ها بود که باهاش حرف نمی زدم. پیام می داد... زنگ می زد... اما جواب نمی دادم. آخرین بار که منو گذاشت و رفت قسم خوردم که طوری بشه که برای همیشه بره.
به خودم قبولوندم که موندن بهانه می خواد نه رفتن.

سال تحویل ساعت دوی نیمه شب بود. به عادت هر سال خودمو از شر مزخرفات تلویزیون و عکس و ژست های آب - دوغ خیاری و لبخندای زورکی راحت کرده بودم و داشتم سعی می کردم بخوابم.
یهو دیدم شماره اش افتاد رو گوشیم. اسمشو دیلیت کرده بودم؛ اما شماره اش رو می شناختم. 
نمی دونم چی شد که جواب دادم.
گاهي يك سلام ساده تمام سدهاي ذهني آدمو ميريزه پايين؛ گاهی یک سلام ساده همه چیو از یاد آدم می بره. همه دلخوریا رو... همه اون چیزایی که پر از خشم و ناامیدیت کرده بودن.
بهم گفت آرزو می کنه اوضاع درست بشه و با هم و کنار هم بمونیم. گفت یه نامه برات می نویسم و همه چیزو توضیح می دم...وقتی باهات حرف می زنم، همه چیز یادم می ره اما چیزایی هست که تو باید بدونی...

هیچوقت چنین نامه ای به دستم نرسید...
فرصت نشد.

الان سه سال از اون سال گذشته و تو این سه سال هر بار به خودم می گم، حرفای مهم رو هم با خودش برد.
کسی چه می دونه چی قراره واسه آدم پیش بیاد. اما فکر می کنم، بهتره حرفامونو در هر شرایطی به هم بگیم قبل از اینکه زمان رو از دست بدیم.