جمعه، فروردین ۰۳، ۱۳۹۷

احساس حماقت


تلفنم رو خاموش كردم كه كسى بهم زنگ نزنه و پيغامى هم نده؛

از ديد مامان خانم تبديل شدم به يك مردم گريز واقعى كه چون الان تعطيلاته بايد صبر كنه تا اولين فرصت بفرستتم روان درمانى؛

پيشتر ها وقتى چيزى ناراحتم مى كرد، يه مدت گريه مى كردم و خلاص؛ الان ولي فرق كرده اوضاع. الان وقتى چيزى ناراحت يا خشمگينم مى كنه، سكوت مى كنم. 
راستش اين حالت دردسر كمترى داره؛ آيروريزى كمترى هم به بار مياره. اما نمى دونم چرا بعضيا مثل مامان خانم فكر مى كنن اين حالت ترسناكه.

خلاصه اينكه اين اوضاع دوره اى داره كم كم از بين مى ره. دارم بر مى گردم به دنياى آدم ها. می نویسم؛ فیلم می بینم و قراره چند تا کتاب خوب بخونم.

تو اين يك ماه اخير از چندتا بچه پولدار بی تربیت متلك هاي بدى تو جلسه هاى رسمى شنيدم كه به خاطر طبقه كارى ام نتونستم اونطورى كه بايد جوابشونو بدم و از خجالتشون دربيام؛ 
در واقع هدف اين متلك ها هم خود من نبودم؛ اما عملكردم در هر صورت احمقانه بوده... حمايتم از آدماى بى انگيزه و پرتوقع دور و برم احمقانه بوده. اونم فقط به خاطر اينكه فكر مى كردم تو اوضاع لنجن مال فعلى جامعه شايد كمى احساس امنيت بتونه کمی مقتصدانه و کمی نجات بخش باشه.
كارى كه هيچوقت كسى براى ما دهه پنجاهى ها (حداقل اونایی که من میشناسم) نكرده. ماها اگه به جايى رسيديم خودمون كرديم و اگه نرسیدیم هم خودمون کردیم. و اینو در هر صورت پذیرفتیم.

نيستين كه ببينين كسى كه بيشترين سهم رو تو ايجاد اين وضعيت سكوت اونم تو بحران روزای آخر سال و بلاتکلیفی روزای ایتدای سال برام داشته، هرروز چه پيام هايى كه واسم مى فرسته تو تلگرام. 
چه فايده داره دهنمو باز كنم و اون چيزى كه فكر مى كنم رو بريزم بيرون. واقعا مى فهمه؟؟؟ 

پ ن.:
اینا تو پچ پچه هاشون چیزایی رو می گن که من تو واقعیت زندگیم حتی بهشون فکر هم نمی کنم؛
اینکه من کار کردن رو تو زندگیم یه اصل قرار دادم فقط به خاطر اینکه فراموش کنم که یه دختر تهرونی ترشیده ام، چیزی نیس که واقعا برام مهم باشه، اما شنیدنش ناراحتم می کنه.

امثال همینا وقتی وظایفی رو که براشون تعیین کردم و انجام ندادن و مچشونو یه جایی گرفتم که راه در رو ندارن، اولین چیزی که به ذهنشون می رسه اینه که الان بهانه داره که تمام عقده های زندگیشو خالی کنه سرم. 
مامان خانم حق داره؛ سکوت من راه رو برای خیال بافی و پچ پچه باز می کنه. 
من باید همه اون چیزی که ناراحتم کرده و تو ذهنم می گذره، بریزم بیرون. یا نه، یه کار بهتر؛ دست از حمایت کردنشون بردارم.