پنجشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۹۶

رئيسم امشب همه بچه هاى دفتر رو دعوت كرده بود به يه رستوان سلف سرويس حوالى شهرك غرب (حتى اسمشم نمى دونم؛ حتى جاشو هم).

همه شونو يه ساعت زودتر مرخص كردم كه برن خونه به سر و وضعشون برسن و لباس عوض كنن و مرتب برن اونجا.
بهشون گفتم، اگه دوست دارن، شوهرا و دوست دخترا و دوست پسرا و زناشونم ببرن.

تقريباً همه شون هم بهم اصرار (شايدم تعارف) كردن كه منم برم و چرا نمى رم و اصلاً بيان دنبالم.
گفتم برنامه ام مشخص نيس؛ كار دارم. راستش نه برنامه اى داشتم نه كارى. 

الان دو ساعته كف اتاق دراز كشيدم، گوشيمو خاموش كردم؛ سلن ديون داره تو گوشم مى خونه و من عملاً به هيچى هم فكر نمى كنم جز اينكه: من واقعاً چم شده؟؟؟ واقعاً براى شلوغى و وقت گذرونى هاى اينطورى زيادى پير شدم؟؟؟

بعد تنها جوابى كه به خودم دادم، فقط اين بوده كه: حوصله ندارم.