سه‌شنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۹۴

همه ی ترس هایم از "من"ي است كه قرار است روزي "من" شود



مدت ها بود پياده روي نكرده بودم، اما با يك ماشين خراب شده اونم وسط يك خيابون شلوغ، تنها چيزي بود كه به ذهنم رسيد. البته خوبيش اين بود كه هيچي غير از يه كيف چرمي سبك دستم نبود و خيابوني هم كه توش بودم، يه سر پاييني ملايم بود.

اما از اون دقايقي بود كه بي خيالي مي طلبيد تا بگذره.

كمي جلو تر از من دو تا دخترجوان پسرک فال فروشي رو صدا زدن كه بهشون فالی بده. به نظرم يك اسكناس ده هزار تومني بهش دادن؛ برق چشم هاي پسرك وقتي كه سمت من مي آمد، هنوز به خاطرم هست. به عنوان اولين مشتري دم دستي كه مي تونست مخشو بزنه من كيس خوبي بودم .

رو به من گفت: خانم فال بدم؟
گفتم: نه نمي خوام.
گفت: من خوب فال مي گيرم ها. دستم خوبه.
دوباره گفتم: نمي خوام.
گفت: همين يه بار؛ اگه خوشت نيومد پول نده

نگاهش كردم. چشم هاي سبز روشن و پوست برنزه و موهاي لخت مشكي... يه لحظه ياد رومئو پسر عموي دورگه ي اسپانيايي ام افتادم.
همینطوری الکی و یهویی
هیچ ربطی هم به هم نداشتند.

نمي دونم چي شد كه دستم رو بردم تو كيفم و اولين اسكناسي كه اومد بيرون رو گذاشتم كف دستش. شايد يه لبخندي هم زدم؛ نمي دونم.

گفتم: بگير، ببينم چي مي گيري.
ديدم زير لب چيزي خوند و يه پاكت رو كشيد بيرون و داد دست من.
پرسيدم: بلدي بخوني؟
گفت: كلاس سومم.
گفتم: پس تو برام بخون.

جا خورد. ولي مشخص بود كه نمي خواست كم بياره. پاكتم رو باز كرد و تكه كاغذ رو آورد بيرون؛ يه كم مكث كرد.

گفتم: بخون ديگه...
دیریست که دلدار پیامی نفرستاد.
ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد.
صد نامه فرستادم و آن شاه سواران
پیکی ندوانید و سلامی نفرستاد...

وقتي پاكت رو بهم داد و ازم دور شد، هنوز داشتم نگاهش مي كردم و اون لبخند معني دار روي لب هاش...

از اون روز چند روزي می گذره. از فال منم هنوز جز "من" چیزی مشخص نیست.
مني كه قرار بود كه فقط خودشو برسونه خونه – بي سوال... بی چرا... بی گله و شکایت... اما حيران شد وسط خيابون با يه عالم سوال.

اينكه پسرك بود كه مقاومتش رو شكوند و خلع سلاحش كرد يا فالش...چه فرقي مي كنه؟؟؟ من داشتم با خودم مي جنگيدم كه ديگه فكر نكنم ... به هيچي فكر نكنم. اما اون چشم هاي سبز روشن و پوست برنزه و موهاي لخت مشكي يهو سر راهم سبز شدند و كار خودشونو كردن.

الان كه داشتم اينا رو مي نوشتم، به نظرم اومد كه انگار توي اين فال ها مفهوم "انتظار" هميشه حرف اول و آخر رو مي زنه. اينكه چي بودم، چي هستم و چي قراره بشم...

دليل تمام ترس هاي منم همينه ... همين گذار تا "شدن" ... همين مسيري كه هنوز مه آلوده... درست شبيه همون جاده اي كه من اغلب تو روياي تكرار شونده ام مي بينم.