دوشنبه، دی ۲۸، ۱۳۹۴

آسيب شناسي يك نسل سوخته


ما نسلي هستيم كه عموماً زير دست يك مشت معلم بي سواد و گشنه و دبيراي پرورشي عقده اي و پُر از گره و گير وگور و با كلي مشكلات ريز و درشت رواني بزرگ شده ايم.

ما نسلي هستيم كه تا به چيزي اعتراض مي كرديم يا مسيري متفاوتي از بقيه رو پي مي گرفتيم، آماج سرزنش ها شديم؛ چرا که هر چیزی جز دنباله رویی نکوهیده بود (شاید هنوز هم باشه).
ما نسلي هستيم كه روح و روان و طرز فکر و علايق و سلايقمون به طرز آشكار و هدف داري تجسس شده (شاید هنوز هم میشه)؛

هنوز هم خوب يادم هست، اون سال ها اگر كسي دفتر روزانه داشت، اگر جدول حل مي كرد، اگر كتاب و مجله مي خوند، اگر عکس می دید، اگر نقاشی می کرد، اگر كاست موسيقي گوش مي داد، چه بلايي سرش مياوردن. رسماً جلوي دوست و خانواده رسواش مي كردن، طوري كه به غلط كردن ميفتاد.

اينايي كه مي گم مال قرون وسطي نيست، مال همين بيست سال پيشه نه خيلي دورتر.

همه ما دهه پنجاهي - شصتي ها چنين تجربه هايي داريم.
چند بار مدرسه رو نپيچونده باشيم خوبه كه به هواي يه فيلم از مهرجويي سر از سينما آزادي دربياريم؛  چند بازی از پنجره کلاس فرار نکرده باشیم که دور همي بريم رستوران ناهار بخوريم؛ چند باری سر راه مدرسه ترافیک  تخیلی و اتفاقی راه ننداخته باشیم که تو زمانش تنهایی و هول هلکی و دوان دوان بريم كتابفروشي و با پول توجيبي های چند هفته مون اون كتاب هايي رو كه خودمون دوست داشتيم بخريم؛ (تازه بعدش هفت تا سوراخ قايمش كنيم كه تو يه فرصت دنج و بی مزاحم بخونيمش و گاهی هم هيچوقت اين فرصت پيش نميومد.  و اگر هم كه پيش ميومد باز هم با كلي دِردویی (پرروگي) و پيچوندن همراه بود).

واقعاً چقد از اين داستانا ميشه تعريف كرد؟
چند تاي ما چنين تجربه هاى مضحكي رو نداشتيم؟

خوب كه فكر مي كنم، مي بينم، اون سالها، درست موقعي كه داشت شخصيتمون شكل مي گرفت، به جاي دوست داشتن و دوست داشته شدن، تنها حس هايي كه در ما تقويت مي شد، حس رقابت هاي احمقانه درسي بود و ترس و عذاب وجدان از گناه هاي نانوشته اي  كه هرروز هم به تعدادشون اضافه مي شد؛ و احساس عذاب دروغ هايي كه اون موقع  چپ و راست سرهم مي كرديم (و حالا هم به تبع اون سال ها مي كنيم)، هنوز هم رهامون نكرده (و نمي كنه).

و بدبختي بزرگ همه ماها:  ---> حسادت!!!
حسادت خورنده نسبت به اوني كه متفاوت تر بود (و هست) و متفاوت تر فكر مي كرد (و می کنه)

بله، در ذهن و روح همه ما -كم يا زياد- چنين زخم ها و دمل هاي چركيني هست.
تمام اون سالهامون سرزنش شديم به خاطر اون چيزي كه بوديم و تمام اين سالهامون سرزنش مي كنيم به خاطر اون چيزي كه نشديم.

ما نسلي هستيم كه مهمترين حرف هامونو به جاي بر زبان آوردن تايپ كرديم (و می کنیم) و پاي صحبت هم كه ميشينيم، هنوز هم فكرمي كنيم، "ما" نسل سوخته ايم.

پ ن.:
١: 
يك حس دوگانه به اون سالها دارم.  يادآوري اون سالها برام هم نفرت انگيزه و هم پر از تجربه هاي دور زدن تحريم ها؛ از لحاظ دوم من يكي، جزو دسته با تجربه هام.
٢:
معتقدم، سرنوشت آدم دست خودشه؛ اگر تا حدي متاثر از محيط باشه، اما نیمه پُر داستان دست خودشه. 
3:
بر فرض اينكه ما نسل سوخته باشيم، واقعيت اينه كه خيلي هامون چيزي بيشتر از اون چيزي كه از گذشته مون ياد گرفتيم، نداريم كه ياد بچه هامون بديم؛ مگر اينكه سعي كنيم خود واقعيمون بشيم و به دل خودمون بريم...
چه در تفكر و چه در رفتار.