شنبه، دی ۱۹، ۱۳۹۴

کلید

دو چهره که بهم می رسند، باید تاوان دیدارشان را با یک گفتگوی ساده بدهند. گاه پشت این گفتگوهای ساده و "یکهویی" اتفاق های پیچیده ای می افتد که بعضاً خنده دار و دور از برنامه ریزی های ذهنی مان هستند. در پیچ و خم این آشنایی ها حکمت های نهفته ای وجود دارد که فهمیدن هر کدام می تواند، برایمان یک "کلید" باشد. کلیدی که شاید مشکل گشا یا شاید توجیه دغدغه های روزمره مان شود.

خيلي خوب مي دانیم كه براي يك آشنايي گاهي تنها هزينه اي كه بايد پرداخت کنیم، يك سلام ساده است كه به تمام دنيا مي ارزد و گاهي ما آن را از هم دريغ مي كنيم؛
گاهی به خود می گوییم، ديگر براي اين سلام ها و قهر و آشتي هاي دوره کودکی خيلي پير شده ايم و حالا ديگر هر دليلي كه داشته باشيم، بايد سلامي بكنيم و بگذريم، بي خيلي چيزهايي كه قبلاً دنباله هر سلام بود و حالا براي خودمان ممنوع كرده‌ايم؛
و باز به خود تاکید می کنیم، اگر اين روزها بايد تاوان يك ديدار را با يك گفتگوي ساده بدهيم، بی خواسته و انتظار باشیم و يادمان هم باشد كه ديگر کودک نيستيم و سال هاست که بزرگ شده ايم.

از میان تمام دغدغه هایمان شاید تنها چيزي كه مي ماند، بغضي باشد كه می کوشیم، پشت سردي صدايی گرفته یا یک بی اعتنایی ساختگی یا حتی سکوتی اجباری پنهان كنيم.
و چه خوب مي‌دانيم كه با اين ضعف از "ما" هيچ نمانده است، جز چهره اي كه از "ما" نيست.

اتفاق پيچيده اي مي افتد در ما كه بعضاً اصلاً هم خنده دار نيست:
خطی روی همه ی خودمان می کشیم... هر آنچه که فقط خودمان می دانیم...

و در انتها طوري كه به غرور بزرگسالي مان خدشه اي وارد نشود، آرزو كنيم : "اي كاش كمي باران ببارد"