شنبه، آبان ۱۶، ۱۳۹۴

اين دلتنگي سخت مشغول من است
نزديك است و مصمم
حسش مي كنم
ديشب به خوابم آمد
پيرمردي بود 
با عرقچيني پشمين
خميده
پشت به پنجره
پنجره رو به گنبدي طلايي باز
پيرمرد به من گفت
تا به حال روحت درگير من بود
اكنون جسمت را درگير خواهم كرد...
به دشواري و هراسان ناله اي كردم و به دنياي زندگان برگشتم