شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۹۴

تسبيحشو چرخوند و همينطوري جملاتشو پشت سر هم سوار كرد...
- خوابشو ديدي اصلاً اين چند وقت؟؟؟
- خبرايي كه از كسايي كه خوابشو ديدن مي شنوم، مي بينم اون دنيا انگار اوضاعش خيلي بهتر از اينجاست...
- مرگ براش بهتر بود انگار...
- (گوشي اشو نشونم داد) اينو مي شناسي؟ (با پوزخند گفتم متوجه شدم چند روزه چراغش روشنه، ادامه داد) برداشتمش ببينم يه وقت اگه كسي كاري داشت، جواب بدم... بدهي چيزي داشت اگه...
- (عكساشو يكي يكي باز مي كرد نشونم مي داد) اينو ديدي؟ اينو چي؟؟؟
- فلاني رو ببين گندترين ازدواجي كه من تو عمرم ديدمو كرده، زنش دايم چكش مي كنه و رو مخه. اينا با هم دوست بودن. قبل از ازدواجشون خونه من زندگي مي كرد. من تو اين اتاق بودم اونام با هم...همه چي مثل قبل عروسي رويايي نمي مونه. از نظر من دوستي دوستيه اما لزوماً ته هر دوستي اي ازدواج خوبي نميشه...
- من بهش گفتم شما بهم نمي خورين...
- اون كه خيلي شيك و تميز مُرد... بعيد مي دونم حتي چيزي فهميده باشه وقتي مرگ اومده سراغش... تو برو پي زندگيت

همينطوري نگاهش مي كردم. ديگه برام مهم نبود چي داره مي گه؛ ممكنه يه وقتي مهم ميشد يا مهم مي بود؛ اما الان ديگه نه. الان كه دستش از دنيا كوتاهه ديگه هيچي برام مهم نيست. وگرنه بايد مي زدم فكشو مياوردم پايين.

تو دلم گفتم، حساب منو اون مثل روز روشن و مشخصه، حالا تويي كه حقشو خوردي، حسابشو رفاقتي خالي كردي، وقتي مُرد، هر جا نشستي پشت سرش حرف زدي، رفتي تو اتاقش، كيفشو گشتي، سند و نامه ها و دسته چك هاشو زير و رو كردي، تويي كه مسيج ها ايميل هاي تو گوشي اش رو باز كردي كه يه چيزي توشون پيدا كني، ذوق كن كه ما اول و آخر دوست بوديم و ذوق كن كه آخر و عاقبتي هم با هم نداشتيم.

برو خودتو بكُش اصلاً
دق كن كه حرفاشو به من مي گفت و به توي دوست چندين ساله و همكلاسي و همكار سابق نه.
دق كن كه
آخرين حرفاش اسم من بوده...
آخرين تلفناش به من بوده...
آخرين دلواپسي هاش من بودم...
آخرين ايميل هاش...
آخرين نقشه هاش...
به من و با من بوده
همه اينا رو تو ذهنم بهش گفتم و فقط نگاهش كردم.

آخرش كه داشتم مي رفتم تو جلسه بهش گفتم: من تمام اين چند سال گوشامو رو حرف ديگران بستم... دهنمم همينطور.
مهم اين كه اوني كه بايد باشه، نيست.
كار من قضاوت نيست. مهم اونه كه به اين قسمت راضي شده...

يك هفته اي بود به خودم مي پيچيدم كه فراموش كنم فشاري رو كه تو هفت - هشت دقيقه صحبت سرپايي و اتفاقي تحمل كردم...
عين كتك خورده ها له و لورده اومدم خونه و خودمو تو اتاقم حبس كردم تا اين چند روز بگذره و از ماجرا فاصله بگيرم...
اما الان خوشحالم كه جوابشو ندادم كه خوب خودشو خالي كنه...
لابد خودش از پس حساب كتابش بر مياد!!!!

مشکل ما آدما اینه که یادمون میره قراره يه روزي بمیريم.
واسه همين بي محابا هاري مي كنيم.