چهارشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۹۴

گاهي وقتا ذهن آدم تبديل ميشه به يك هيولاي هولناك و وحشي كه اختياري در قبالش نداره. تركتاز و بي قيد ميشه و حريف مي طلبه...
ذهنم اين روزا انقدر مشغول هست كه نگم، "نمی دونم چی شد"، يهو دوباره امروز رفتم به فضای روزهای مراسم خاک سپاری و بعدش... 
حتي با اينكه در دنياي واقعيت ساعت ها كارهاش تموم شده بود كه به من خبرش رو دادن و من تازه روز هفتم رسيدم اونجا، اما انگار مغزم اينو هنوز نپذيرفته و ماجرا رو دائم به سبك خودش بازسازي مي كنه؛
الان -امروز- كه دو ماه و نيم از اون روز ميگذره، هنوز يك "چرا"ي بزرگ تو گلوم گير كرده و گاه و بي گاه تو بيداري و خواب مياد سراغم. 
كسايي كه موضوع رو مي دونن، ميگن زمانش بايد بگذره: اما مشكل اينجاست كه تو بيداري مي تونم كنترلش كنم، اما تو خواب اختيار هيچي دستم نيست. 

امروز از صبحش اوضاعم عادي نبود؛ به زور و يقه گيري با خودم متوسل شدم. خوابي كه ديده بودم، مچاله ام كرده بود؛ تنها كاري كردم، اين بود كه يه نفس عميق كشيدم و به خودم گفتم"بلند شو دختر"، بعد يهو با يك حركت بلند شدم، لباس پوشيدم، سرما خورده و تب دار آژانس گرفتم، رفتم دفتر. 

الان ديگه مطمئنم اگر چيزي مثل كار و ارتباط با آدم ها نبود، از فكر كردن زياد و گوشه گيري مشاعرمو از دست مي دادم. 
حتي مي دونم اگه سعي نكنم، اون چيزي كه ناراحتم مي كنه رو بنويسمش، خودسر انقدر تو سرم وول مي خوره تا از پا بيفتم. 

صحنه خوابم  كاملاً دكوپاژ شده و كاملاً رنگي بود. رنگ ها گرم و واقعي بودن و با اينكه ميگن، تو خواب رنگ قرمز ديده نميشه، من غروب و گرماي رنگيش رو كامل حس مي كردم. 
انگار تمام اون اتفاق ها دوباره از نو رخ داده بودن، این بارهم تنهاييمو حس مي كردم و با لجاجت دائم به خودم می گفتم:" طاقت نمیارم، من باید برم اونجا...باید خودمو برسونم اونجا"
از طرفي، انگار حواسم بود که دفعه قبل اونجا نبودم و دير رسیدم و این بار نبايد اين اتفاق بيفته... حواسم بود كه اين بار تنهاتر از دفعه قبلم... دفعه قبل اومده بودن فرودگاه دنبالم، اما ایندفعه خودم باید مي رفتم... دفعه قبل از اومدن و بودنم اونجا استقبال کردن، اما این دفعه هيشكي منتظرم نيست ...می دونستم از فرودگاه باید با اتوبوس برم تا اونجا...حتي یه مسير طولاني از راه رو از  سمت راست جاده ای که نمی شناختمش، پیاده رفتم، حتی از یکی پرسیدم که روستا کجاست، اما جوابمو نداد و ازم دور شد.
با همه اين اتفاق هاي ريز ريز، تمام راه به خودم می گفتم" من باید برم"
وقتی كه رسیدم دم غروب بود. آسمان هم رنگی، نه خيلي تاریک، نه خیلی روشن. 
از دور چند تا خونه کاه گلی و گنبدی معلوم شدن... و من تندتر جلو رفتم...
در انتهای جاده وقتی گنبد امام زاده رو دیدم، فهمیدم که راه رو درست اومدم و رسیدم.
گنبد امام زاده آبی بود و دورش مثل روز روشن.
وقتی رسیدم، دیدم دور مزارش شلوغه. بین اون همه جمعیت، اول خواهر كوچكترش رو شناختم. رفتم طرفش... اما اولین چیزی که بهم گفت این بود: "واسه چی اومدی اینجا... "
دلم شکست. شاید هم تو ذوقم خورد. رفتم کنار مزارش نشستم. بعد یهو همون خواهرش بهم گفت: "از اونجا پاشو... اونجا جای مامانه."
به مامانش نگاه کردم، روشو از من برگردوند. این بار برخلاف دفعه قبل، باهام مثل غریبه ای مزاحم رفتار کردن که باید به هر طریقی از اونجا بره، حتی با تندی و بی مهری. 
و ذهن من انقدر هشيار بود كه اين تفاوت ها رو كنار هم بگذاره.
به اطراف که نگاه می کردم، خودشو هم می دیدم که یه پیراهن آبی آستین دار و شلوار تیره به تن داره و بین آدما راه می می ره، بین جمعیت جلو میاد... عقب می ره... انگار داره، مراقبت می کنه، همه چی رو به راه باشه...
اما اصلاً طرف من نمیومد... با من غریبه بود.
بعد نگاه مي کردم به مزارش كه روش یه فرش انداخته بودن که چند کلمه ای ناخوانا روش نوشته شده بود...
و با اينكه می دونستم که اونجا خوابیده، دوباره بهش نگاه می کردم، شاید منو بشناسه و از اون تنهایی و غربتی که توش گیر کرده بودم، نجات بده. اما اصلاً طرفم نمیومد.
و اين رفت و برگشت چندباري تكرار شد.

یهو فضا تغییر کرد. توی خونه آپارتمانی توی پاگردش بودم و داشتم کفش هامو می پوشیدم که برگردم. پر از بغض و دلخوري بودم و می دونستم، کسی نمی خواد كه من اونجا باشم.

با صداي مامانم از خواب بیدار شدم.
همه اين تصاوير شايد در عرض چند دقيقه از ذهنم گذشته بود، با تمام جزئياتش.
 
كاش همه اينها يه خواب بود ...يه كابوس حتي
اما اينا واقعيت اين روزهام شده
اين روزها كابوس هامون در كمال خونسردي ناخواسته هامونو به يادمون ميارن و كاري هم از دستمون برنمياد
خيلي هامون داريم با كابوس هامون زندگي مي كنيم، منم يكيش. با تمام دلخوري هايي كه دارم، اما نااميد نيستم.