دوشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۹۴

بوي عشق

مامان بزرگ من يه ماهيتابه رويي قطر بيست سانت داشت كه هر وقت ما نوه ها دور هم جمع مي شديم اولين كاري كه مي كرديم هفت - هشت تايي شبيخون مي زديم به يخچالش و هر چي تخم مرغ و كره پيدا مي كرديم در چشم به هم زدني تبديل مي شد به نيمرو؛ خيلي هم برامون فرق نمي كرد چه وقتي از شبانه روزه
غلو نمي كنم؛ عطر كره و تخم مرغ تا سر كوچه بلند مي شد و همسايه ها مي دونستند اومشب تو اون خونه قديمي ته كوچه چه خبره.
ديشب حدود هفت و نيم بود كه رفتم جايي واسه عيادت يه محتضر.
اون طفلكي كه تكليفش مشخص بود؛ اما بقيه...
يعني حتي يكي بلند نشده بود يه چيزي درست كنه خودشون كه اونجان بخورن. رفتم نونوايي نون سنگك گرفتم. بعد هم رفتم خونه عمه ام، هرچي تخم مرغ تو يخچالش بود گذاشتم تو يه سطل و اومدم بيرون. به اين بهانه يكي از دخترعمه هامم هم بردم بيرون يه هوايي به سرش بخوره از اون وضع در بياد.
برگشتم ديدم هنوز نشستن دارن همديگه رو نگاه مي كنن. مامان خودمم از صبح انقدر مشغول تميز كردن و جمع و جور بود كه نا نداشت بلند بشه از جاش.
بلند شدم رفتم تو آشپزخونه. در يخچال رو باز نكرده بستم. هيچي كه من بتونم بهش دست بزنم، توش پيدا نكردم. تخم مرغ ها رو بدون اينكه بشمرم نيمرو كردم و يه عالم شويد خشك(همون شبد) ريختم روش و گذاشتم جلوشون...
تازه فكر كنم با اون همه خرده ريز كنارش مثل پنير و گوجه فرنگي و سالاد كلم كنارش سير هم نشدن.
همونطور كه داشتن ته بندي مي كردن به اين فكر مي كردم، اون ماهيتابه رويي خونه مامان بزرگ بود كه فرق مي كرد يا تخم مرغ ها يا حتي كره محله اونا ...
بلند شدم به بهانه اينكه فردا صبح جلسه دارم، ساعت ١٠ تنهايي برگشتم خونه خودمون.
تحمل جو اونجا از توانم خارج بود. 

الان كه دارم اينو مي نويسم به اين نتيجه رسيدم:
اين همه آدم گرسنه دور هم بودن اما بوي دوست داشتن و عشق ازشون بلند نمي شد.