جمعه، آبان ۲۲، ۱۳۹۴

همه چيز را همگان دانند


بعد از مدت ها با دخترك رفتم بيرون... خودش ازم خواست... حتي با اينكه مطمئنم ديگه رابطه دوستيمون مثل گذشته نمي شه، اما رفتم.

آخرين باري كه باهاش صحبت كرده بودم، زماني بود كه داشت از نامزدش جدا مي شد و منو مقصر جداييشون مي دونست.
و پسر به هر وسيله اي متوسل شده بود كه بدبيني و شك و حسادت آزاردهنده اش رو توجيه كنه ؛ هر وسيله اي حتي به لجن كشيدن اعتماد بين دوتا دوست

بهش گفتم خوشحالم كه از يه رابطه ناجور اومدي بيرون. حتي اگر منو تا ابد مقصر شكستت بدوني
اما تو جووني، خوشگلي، تحصيلكرده اي، كلي آدم دورتن كه دوستت دارن ، خانواده خوب و فهميده اي داري و همينا كمكت مي كنن كه اين مقطع زندگي رو پشت سر بذاري.

بي مقدمه بهم گفت: خوبي اتفاقي كه براي تو افتاده اينه كه اگر مرگ بينتون فاصله انداخت، اما هر چيزي ازش در خاطر داري مربوط به گذشته است؛ حتي حسرت نداشتنش
حتي حسرت نبودنش
حتي خاطره خنده هاش
حتي دلتنگي آهنگ صدا و آوازهاش
حتي قول و قرارهاتون

نگاهش كردم فقط؛ اما نپرسيدم تو كجاي اينو خوبي تعبير مي كني؟

سكوتم رو كه ديد خودش جوابمو داد؛ ديگه نه عكس جديدي ازش مي بيني و نه خبر جديدي ازش مي شنوي. هرچيزي كه تو ذهنت ازش به يادگار مونده مربوط به گذشته است و تو دوست داري كه نگهشون داري. اما من هر روز چيز جديدي ازش مي بينم و مي شنوم ...

بقيه حرفاشو گوش ندادم. مقايسه "پذيرش جبر مرگ يه آدم" با "پذيرش جبر بي قيدي و بي وفايي يه آدم ديگه" كه از يه جنس هم نيستند، مقايسه درستي نيست كه بشه خوبي يا بدي تعبيرش كرد.

شايد...
نمي دونم
هركسي تو اين مدت يه جور برداشتشو از اين اتفاق بهم گفته...