پنجشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۹۴

من از دست خودم خسته و عصباني ام؛
هر چند وقت يكبار يه چيزي اتفاق ميفته، ميفتم به جون خودم.
و يه چند روزي هم طول ميكشه تا اين حالت بگذره تا دوباره بشم همون  آدم قبلي.

الان فقط اينو مي تونم بگم:
گاهي اوقات اگه آدم يه نه ي محكم تو زندگيش  بگه و پاش وايسته، مجبور نيست چند سال بعد حسرت روزايي رو بخوره كه هنوز  اين اتفاق ها تو زندگيش نيفتاده بودن.

راست مي گن كه آدم آهه و دَمه
كساني كه آدم رو مي شناسن از رو خيلي چيزا مي تونن حس كنن، طرف تو چه وضعيه و يه مرگيش هست اما خب هر سوالي لزوماً جواب نداره؛
كاش وقتي سكوت مي شنون، خودشون بفهمن كه هر چي كه هست، گفتني نيست، حتي اگه معلومه مثل خوره افتاده به جونش و داره از داخل روح و ذهنشو مي خوره ؛
كاش بفهمن و گير ندن.